" به نام قدرت مطلق اله"
سلام دوستان حسین هستم یک مسافر، مثل همگی شما با انواع و اقسام ترس، تردید و شک وارد کنگره شدم و مثل بیشتر شما در گوشه رینگ زندگی از حریفی که با دست خودم ساخته بودم ضربه میخوردم، مثل تعداد زیادی از شما گاهی جا خالی میدادم و برای لحظاتی از زیر ضربات سنگین این غول دیوانه خلاص میشدم اما غافل از اینکه این حریف سالها تمرین کرده و روز به روز قویتر شده بود و من نحیفتر و رنجورتر، به ظاهر راه رهایی نبود، آمده بود برنده از رینگ خارج شود، قبل از من و شما هم نبردهای زیادی را برده بود.
مبارزین بزرگی را ناک اوت کرده بود، تعداد زیادی را به کام مرگ و نیستی کشانده بود، همه فهمیده بودیم چه قدرتی دارد اما همیشه راهی برای تغییر شرایط هست، شاید تغییر روش بازی و انتخاب یک مربی میتوانست شرایط را عوض کند، برای خیلی از ما این آخرین شانس بود، تغییر تاکتیک بازی و انتخاب یک مربی!!! باورش سخت است ولی این واقعا نسخه نهایی و روش شکست آن غول بود، به کنگره آمدیم، قرار است در زمین جدید تمرین کنیم، آموزش ببینیم و در نهایت بازی را ببریم.
اولین بار که مربیهای کنگره را روی سکو دیدم در حالی که هر کدام شالی دور گردن داشتند، تردید داشتم که اینان بتوانند من و ما را در آن مبارزه سخت پیروز کنند، افرادی سرخ و سفید، اتو کشیده، مرتب، خوشبو، صورتهای گل انداخته، بعضی از ایشان شبیه جراحان بودند بعضی شبیه اساتید دانشگاه، اصلاً به هر چیزی شبیه بودند الّا به اینکه خودشان در این رینگ زمانی بازی کرده باشند و حریف گردن کلفتشان را تسلیم!!! چارهای نبود باید یکی را انتخاب میکردم و از او آموزش میدیدم.
بین آن ۱۰ -۲۰ نفر، یکی را که به چشمم خیلی آشنا میآمد انتخاب کردم فکر میکردم قبلاً جایی دیدمش و حتی با ایشان سلام علیک دارم، شاید بچه محل بودیم، نمیدانم؛ البته این نمیدانم برای روز اول بود، امروز میدانم چرا او را میشناختم، باورش برای خودم هم سخت است ولی من سالها دنبال مطلبی بودم و آن مطلب در صندوقی بود و آن صندوق در مکانی بود و بر درب آن مکان قفلی بود و کلید آن قفل دست او بود، چند باری تا نزدیکی آن مکان از بیراهه رفته بودم، ولی هر دفعه به پایین سرازیر شده بودم آخر آن مکان در ارتفاع بود و من هیچ وقت با ابزار یک کوهنورد آن مسیر بیراهه را طی نکرده بودم.
هرچند که بعدها متوجه شدم نیازی به رفتن از بیراهه نبوده و یک راه هموار و پلکانی هست که همه میتوانند به راحتی از آن بالا بروند البته با پوشش پیراهن سفید!!! بگذریم؛ تمرین را با مربی آغاز کردم، متوجه شدم شوق او برای شکست حریف از من بیشتر است، نقاط ضعف و قوت حریف را میدانست و دائم این نکات را گوشزد میکرد، بازی آرام آرام داشت عوض میشد ،حالا من قویتر شده بودم و غول ضعیفتر و ضعیفتر و باز هم ضعیفتر، غول به پایانش نزدیک شده بود اما دیگر سرنوشتش برایم اهمیتی نداشت، انگار نه انگار که تا همین چندوقت پیش از او میترسیدم.
حالا دیگر یک راهنما داشتم، راهنما به طور زیرکانه بازی را باز هم عوض کرده بود، او هر از گاهی در هزار توی تاریکی شمعی میافروخت و کمی از راه را نشان میداد چه ذوق کودکانه دارم از این کشف، گویی به سرزمین عجایب آمدهام، چه چیزی در انتهای این مسیرها و دهلیزها در انتظار من و ماست؟ گاهی میخواهم درون این دهلیزها پرواز کنم اما راهنما میگوید آهسته قدم بردار، گاهی میخواهم خمره ای شراب بنوشم اما راهنما میگوید فقط یک جرعه، راست میگوید، حق دارد، یک حوض آب با خمرهای از شراب نجس میشود.
باید دریا بود تا بتوان یک خمره شراب را در خود حل نمود، او نگران است حیرت کنم، من نگرانم کم طلب کنم، البته او پیچشمو میبیند، باری، راهنما در این حلقه دوستان چیزی فراتر از یک مربی است و همان است که بزرگی فرمود: راهنما آتش در دل رهجو میزند و از آن آتش خود نیز میسوزد، که این سوختن از آن جنس است که حلاج و بایزید و بوالحسن و بوالسعید را سوزاند، از جنس عشق، همان عشقی که بر نیروی شمشیر پیروز است، همان عشقی که موتور محرک این جماعت شده.
جماعتی که اول[ وَقَد خابَ مَن دسَّها ]شده، سپس[ قَد اَفلَحَ مَن ذَکَّها]، گویی اینان جای دیگری معامله کرده اند و چیز دیگری دیده اند که اینگونه شوریده و دیوانه به خدمت مشغولند، در شهر یکی کس را، هوشیار نمیبینم، هریک بتر از دیگر، شوریده و دیوانه. امید است آنچه خداوند در دل ایشان ریخته و از شهدی که به آنان چشانده(که شاید همان وَ سَقاهُم رَبُّهُم شراباً طَهورا باشد) به من و ما هم بدهد و تا ابد نگهدارمان در دایره باشد.
هفته راهنما بر تمامی راهنمایان شعبه شهرری مبارک.
گر نظر پیر فتد بر فقیر مست شود نعره کشد همچو شیر.
تنظیم و ویراستار: مسافر رضا لژیون چهاردهم
مسافران نمایندگی شهرری
- تعداد بازدید از این مطلب :
255