English Version
This Site Is Available In English

معجزه در زمان و مکان خود، اتفاق می‌افتد

معجزه در زمان و مکان خود، اتفاق می‌افتد

امروز به یاد گذشته‌ها به صند‌وقچه‌ خاک گرفته‌‌ای که مدت‌ها در گو‌شه‌ ذهنم بود، سر زدم، بعد از باز شدن درب صندوقچه، چیزهایی دیدم که فکر کردم مال من نیست؛ اما خوب می‌دانستم که همه‌ آن متعلق به من است. صندوقچه را زیرورو کردم، یاد روز‌های تنهایی خود افتادم، آن‌قدر تنها که پیله‌‌ای به دور خود تنیده بودم که هیچ روزنه‌ا‌ی به سوی نور نداشت.

من در تاریکی مشتاق یافتن روزنه‌ای از نور بودم، ناگهان دلم برای حضور خالی اطرافم گرفت و آنگاه تنها عشق من را به سمت پروانه شدن برد، شروع به دست و پا زدن کردم تا اینکه حجم عظیمی از نور و روشنایی وجودم را غرق کرد و چشمانم از شدت نور تاب نگریستن نداشت، آنجا بود که فهمیدم یک پروانه شدم و فلسفه‌ آن همه رنج، سختی و تنهایی در این بود که از من یک پروانه بسازد تا من بتوانم راز سکوت مبهم بین دو برگ را درک کنم یا قطره‌ای باشم در رود خروشان که راه به سوی بحر و اقیانوس بیکران، قدرت مطلق دارد.

من مسافری تنها در این آب بیکران نیستم؛ زیرا مسافران دیگری را می‌بینم که به دنبال یافتن خورشید هستند، همه‌ آن‌ها پایان نقطه‌ا‌ی از گذشته و سرآغاز خط دیگر‌ی برای آینده هستند، خوب می‌دانند که این خط‌ها روزی به یک خط بی‌نهایت تبدیل خو‌ا‌هند شد که در ماوراء به هم می‌پیوندند و آنجا تجلی‌گاه نور‌ امید و ایمان یعنی قدرت مطلق است؛ اما وقتی به تجلی‌گاه نور امید و ایمان می‌ا‌ندیشم با خود می‌گویم آیا با کوله باری از نفرت، بغض، خشم، ناسپاسی و منیت می‌توانم مسافر این راه شوم؟ جواب معلوم است نه نمی‌توانم؛ پس باید دست به حرکت عظیمی بزنم، بار این سفر طولانی را سبک کنم، با خود زمزمه کنم اندکی صبر، سحر نزدیک است یا در صبر،‌ بی‌صبری جایز نیست.

من سوار بر قطار زندگی‌‌، ایستگاه‌های زیادی را در جستجوی خود و دنیای درونم پشت سر گذاشتم، از هر ایستگاه ناامید به ایستگاه دیگری رفتم؛ اما از این همه جستجو بی‌سرانجام در تعجب بودم که صدایی در اعماق وجودم می‌گفت: دست از تلاش برندار، معجزه در زمان و مکان خودش اتفاق می‌افتد، فقط باید صبر کرد، بعد از مدتی در این مسیر به ایستگاهی رسیدم که هیچ تصوری از آن نداشتم و با هیچ یک از رویاهای من هم‌خوانی نداشت.

در این ایستگاه انسان‌ها‌یی به استقبالم آمدند که شاید در ظاهر با آن‌ها غریبه بودم و چهره آن‌ها برای من ن آشنا بود؛ اما از درون حس می‌کردم سال‌ها است که آن را می‌شناسم، نام ایستگاه، کنگره ۶۰ بود و آنجا همسفران زیادی به استقبالم آمدند، دستانشان را به سمت من دراز کردند، من ناخودآگاه به سمت ‌آن‌ها دویدم و به آغوششان رفتم.

آن‌ها به من آموختند چطور دوباره زندگی‌ا‌م‌ ‌‌‌‌را احیاء کنم، قدم در مسیری بگذارم که من را از قهر به مهر، از تاریکی به روشنایی، از نفرت به عشق، از ترس به شجاعت، از منیت به تواضع و از جهل به دانایی رهنمون سازد تا پا به دنیایی جدید بگذارم، از پرواز در هوا پاک و مقدس کنگره لذت ببرم. مسیرهای روبرو من بسیار زیاد است؛ اما مطمئن هستم با کمک قدرت مطلق و اعضای کنگره60 روزبه‌روز مسیرها هموارتر می‌شود.

نویسنده و تایپ: همسفر بتول رهجوی راهنما همسفر هاجر (لژیون هفتم)
عکاس: همسفر مریم رهجوی راهنما همسفر نجمه (لژیون هشتم)
ویرایش: همسفر مرضیه رهجوی راهنما همسفر هاجر (لژیون هفتم)
ویراستار: همسفر زهره رهجوی راهنما همسفر اکرم (لژیون چهارم) دبیر سایت
ارسال: همسفر آرزو رهجوی راهنما همسفر هاجر (لژیون هفتم) نگهبان سایت
همسفران نمایندگی میرداماد اصفهان

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .