English Version
This Site Is Available In English

زندگی دوباره شیرین شد و نور امید در دلم روشن گشت

زندگی دوباره شیرین شد و نور امید در دلم روشن گشت

دیگر یادم رفته بود که، "بابا آب داد" یا "بابا نان داد." دیگر " مادر در باران نمی‌آمد" و "از تصمیم های کبری خبری نبود". "انگار آب‌گوشت، دیگر غذای لذیذی نبود." آسمان دلم خاکستری شده؛ ولی از باران خبری نبود. نه گیاهی وجود داشت، نه درختی و نه طراوتی. دلم به شوره‌زاری خشک و بی‌آب و علف تبدیل شده بود. چرخ روز‌گار، کندتر از همیشه می‌چرخید و صدای جیرجیر چرخیدنش کلافه‌ام کرده بود. همه‌ی این روزمرگی‌ها جانم را به لب، رسانده بود. روحم خسته شده و دیگر جانی برایم نمانده بود. از همه، کینه و نفرت داشتم و در چشمانم همه به دشمن بدل شده بودند. قلبم طراوت قبل را نداشت و چه روزگار غریبی را از سر می‌گذراندم.
روزی از همان روزگار تلخ و تکراری، در کوچه‌های غم و اندوه، حیران و سرگردان از این‌جا مانده و از آنجا رانده، قدم برمی‌داشتم و روزهای بیهوده و بر باد رفته‌ی عمرم را، شمارش می‌کردم که به کوچه‌ای ناآشنا رسیدم. مثل این‌که راه را اشتباه آمده بودم. وارد کوچه شدم. بسیار روشن بود. گلهای یاس و اقاقیا بر روی پرچین‌های گِلی قدیمی، خوابیده و عطرشان همه جا را فرا گرفته بود. تو را دیدم که وسط کوچه، محکم و استوار با لباسی سفید و چهره‌ای مهربان و نورانی، ایستاده بودی. بی‌تفاوت از کنارت رد شدم، چند قدمی برنداشته بودم که بوی خوشی، مرا برگرداند. بوی بهشت را استشمام کردم. با کنجکاوی و ناخودآگاه قدم‌به‌قدم به دنبالت آمدم. به مکانی رسیدیم و وارد آن‌جا شدیم. حس غریبی سراسر وجودم را فرا گرفته و ترس به جانم نشسته بود. بروم؟ نروم؟ دلم را به دریا زده و با خودم گفتم: من که تمام زندگی‌ را قمار کرده‌ام. می روم، هر چه بادا باد.
وارد آن مکان شدم. اشخاصی به استقبالم آمدند. یک لحظه احساس کردم فرد مهمی هستم. روی صندلی که نشستم، نفسم در سینه حبس و قلبم به طپش افتاده بود. کم‌کم آرام شدم و احساس خوبی داشتم. نگاهی به در و دیوار انداختم، همه جا مرتب و تمیز بود. همه یک‌ دست، لباس سفید پوشیده بودند. فهمیدم خداوند هنوز مرا فراموش نکرده و به بهشت فراخوانده با وجود همه‌ی گناهانم. در وادی عشق گام نهاده و کنارت نشستم. با تو آموختم، خندیدم، گریه کردم، آرام گرفتم، اهلی  گشته و بالاخره مبتلایت شدم. روزها در پی هم می‌گذشت، با آموزه‌هایت باورم شد که "بابا آب می‌دهد"، "بابا نان می‌دهد"، " مادر در باران می‌آید" و "آب‌گوشت هم غذای لذیذی می‌شود."
تصمیم کبری را گرفته و زندگی، دوباره شیرین شد. نور امید در دلم روشن گشته و اجاق خانه‌ام که سال‌های سال سرد شده بود؛ دوباره گرم و گرم‌تر شد. کینه‌ و دشمنی‌ها به دوستی و محبت تبدیل شد و حضور خداوند را در جای‌جای زندگی‌ام احساس کردم.
این همه نعمت و موهبت را خدایا چگونه سپاس گویم؟ نمی‌دانم چگونه از شما تشکر کنم، راهنمای روزهای تیره و تارم؟ اگر می‌شد جانم را در طبق اخلاص گذارده و تقدیمتان می کردم.
علی‌الحساب می‌توانم به نشانه‌ی ادب تا کمر خم شده و دستان پر مهرتان را ببوسم. شاید گوشه ای از محبت‌ها و فداکاری‌های شما را جبران کنم.
دلت گرم به نور خدا، خانه ات آباد، دستانت پرتوان و راهت پر رهرو باد.

              روزت مبارک

نویسند : راهنما همسفر فاطمه (لژیون دوم)
ویراستاری : همسفر ندا رهجوی راهنما همسفر فاطمه (لژیون دوم)
عکس و ارسال : همسفر فاطمه رهجوی راهنما همسفر معصومه (لژیون اول) دبیر سایت
همسفران نمایندگی بروجرد

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .