هفته راهنما را به آقای مهندس و خانواده محترم ایشان و همچنین بهتمامی راهنمایان بهخصوص راهنمایان شعبه خلیجفارس تبریک عرض میکنم. نوشتهام را با نام کسی شروع میکنم که تمام جهان زیر نظر اوست، به نام کسی که اقیانوس محبتش بیکران است که اگر او را فراموش کنم در اعماق تاریکیها قرار میگیرم. به نام خدایی که عشق را آفرید، شروع به نوشتن میکنم، شروعی که در آنهم تلخی دارد و هم شیرینی، هم جوانی در آن نقش دارد و هم میانسالی، هم تجربه است و هم علم. قلم را که برمیداری و شروع به نوشتن میکنی کلماتی به روی کاغذ روان میشود که شاید هیچوقت به زبان نیاید و چه خوب است که این قلم، قدرت و تواناییهای من را به خودم نشان میدهد. اگر بخواهم گذشته را مرور کنم، روزها و چیزهایی برایم یادآوری میشود که اصلاً دوست ندارم آنها را تکرار کنم و ذهنم را با این کلمات مغشوش کنم و برای دیگران تلخی برجای بگذارم اما برای شروع چند قدمی به گذشته برمیدارم تا یادم باشد که چه کسی بودهام و به کجا رسیدهام. تجربهای که شاید برای خیلی از انسانها مفید واقع شود اما هرچه به گذشته برمیگردم نوشتن برایم سختتر میشود و نمیتوانم بنویسم، گذشته تاریکی که جای خود را به نور و روشنایی داده است و من نمیخواهم این نور و روشنایی را کدر کنم مانند چراغهای فانوسی که در قدیم روشن میکردیم و اگر یکشب شیشه آن را پاک نمیکردیم رنگ نورش کدر میشد و شفافیت آن دیده نمیشد.
زمانی که در اعماق تاریکی بودم ناامیدی و افسردگی بر من غالب شده بود، در کوچههای سرد و تاریک قدم گذاشته بودم تاریکی آنقدر زیاد بود که هیچ جا دیده نمیشد و همینطور که جلو میرفتم تاریکتر و سردتر میشد و من دیگر توان حرکت نداشتم، قدمهایم کوتاهتر و کوتاهتر میشد، سردی تمام بدنم را گرفته بود، هیچچیزی را احساس نمیکردم، کمکم اعتمادبهنفسم را ازدستداده بودم افکار و اندیشهام قفلشده بود و دیگر نمیتوانستم تفکر کنم، پاهایم سست شده بود و احساس میکردم ثانیههای آخر نفسم را میکشم، حسهایم یخ زده بود، به اطراف نگاهی انداختم جز سیاهی و سرما چیزی ندیدم و چشمانم دیگر چیزی را نمیدید، گوشهای نشستم و چشمانم را بستم ساعتها به فکر فرورفتم؛ ناگهان جرقهای درونم روشن شد و ندایی به من گفت خدا را فراموش کردهای، خدایی که تو را تا به اینجا رسانده است. راست میگفت خدا را فراموش کرده بودم، نماز میخواندم اما هیچ درخواستی از خداوند نداشتم انگار که نمازخواندن برایم یک عادت شده بود مانند طبل توخالی.
انسان تاریکیها را تجربه میکند تا به روشناییها برسد، این بار از اعماق قلبم و با تمام وجودم خدا را صدا زدم و از او خواستم که یک مسیر مطمئن به من نشان دهد، ناگهان در دوردستها نور امیدی دیدم اول فکر کردم سراب است، چشمانم را بهآرامی باز کردم و با اطمینان کامل نگاه کردم مطمئن شدم که سراب نیست، قدرت را در پاهایم جمع و شروع به حرکت کردم، آری خداوند حتی در لحظههای ناامیدی و در تاریکی بندهاش را رها نمیکند و او را به مسیر درست هدایت میکند اگر تمام راههای دنیا را بروی آخر به راهی میرسی که تنها راه نجات تو است، راهی که میدانی ناامیدی جای خود را به امید داده است و آن راه خداوند است. خداوند مسیر کنگره را به من نشان داد و من با تمام وجودم پذیرفتم و فهمیدم که درستترین راه، همین راه است. در این مسیر راهنمایانی را در مسیرم قرار داد تا چراغ راهم باشند، با ورودم به کنگره یک راهنمای شال زرد آنچنان من را در آغوش گرم و بامحبتش گرفت که برای چند لحظه تمام غمهایم را فراموش کردم بعد من را به یک راهنمای شال سبز معرفی کرد و او هم با گرمی و مهربانی از من استقبال کرد. این راهنمای مهربان همسفر جواهر بود و کسی که من را به راهنمایم معرفی کرد مرزبان همسفر زینب بود. بعد از سه جلسه مشاوره به من گفتند که باید با حس خودت یک لژیون انتخاب کنی و من راهنما و لژیون خودم را انتخاب کردم. راهنمایی که در این مسیر چراغ راهم شد و من را از اعماق تاریکیها بهسوی نور و روشنایی هدایت کرد نوری که روشناییاش علم و دانش بود.
راهنما را اینگونه توصیف میکنم؛ او مانند مادری است که طفل را در آغوش گرم خود مینشاند و با عشق از عصاره جانش به طفلش میدهد، عشقی که گذشتن از جان است، راهنمایی که آغوشش پر از عشق و محبت است و این عشق اینقدر پاک و خالص است که پیوندی محبتآمیز مانند زنجیرهای بههمپیوسته بین راهنما و رهجو به وجود میآورد. درواقع راهنمایان پیامآوران خداوند هستند که ما را به مسیر درست هدایت میکنند تا به صلح و آرامش برسیم، راهنمایی که به مدت چهار سال زندگی خود را به دو بخش تقسیم میکند یکی خانواده و دیگری کنگره و این یعنی عشق به مفهوم واقعی، یعنی از خود گذشتن و دوست داشتن همه انسانها و کل هستی، وقتیکه آغوش گرمش را باز میکند تا یخ وجود من را آب کند، آبی که با تزکیه و پالایش در آن پاکی و زلالی و شفافیت موج میزند و رودی را به وجود میآورد که در مسیرش با موانع زیادی مواجه میشود اما با صبر و استقامت و بردباری که از راهنما یاد گرفته است هر مانع سختی را کنار میزند و به راه خود ادامه میدهد، راهی که در آن تفکر سالم، ایمان سالم، عمل سالم، حس سالم، عقل سالم و پایان آن عشق سالم است، عشقی که ذرهذره پدیدار میشود و هیچوقت به نفرت تبدیل نمیشود، آری راهنما معجزه زمان من است و اینجاست که میگوید: دوباره شکوه سپاه را به شکل دیگری قدرت مطلق به نمایش خواهد گذاشت که فرمان آن جنگ نیست بلکه فرمان محبت است به هر کس که در وجودش نور موج داشته باشد و این دیگر ابتدا و انتها ندارد از آسمان بر خاک و از خاک بر بیکران خواهد بود.
خدا را هزاران بار شکر به خاطر این پیامآوران راستین و حقیقی، خدا را هزاران مرتبه شکر به خاطر وجود آقای مهندس و خانواده محترم ایشان، از راهنمایان خودم همسفر بتول و همسفر زینب تشکر میکنم و هفته راهنما را به ایشان تبریک و تهنیت عرض میکنم انشاءالله بهپاس خدماتی که انجام دادهاند و میدهند، سلامتی خیروبرکت در زندگیشان جاری باشد.
نگارش: همسفر زهرا رهجوی راهنما همسفر زینب (لژیون هشتم)
ویرایش: رابط خبری همسفر مژگان رهجوی راهنما همسفر زینب (لژیون هشتم)
ویراستاری و ارسال: همسفر رها دبیر سایت
همسفران نمایندگی خلیجفارس بوشهر
- تعداد بازدید از این مطلب :
66