English Version
This Site Is Available In English

گروه خانواده- در مسیر کنگره

گروه خانواده- در مسیر کنگره

ساعت ۱۹:۰۰ یکشنبه بود. پیامی از تلفنم دریافت کردم که نوشته بود: «با سلام و عرض ادب خدمت خانم زهره عزیز، جهت یادآوری خواستم به اطلاع شما برسانم که روز دوشنبه مورخ ۲۶ آذرماه، استاد کارگاه خصوصی همسفران بندرعباس با دستور جلسه «OT» هستید. از این‌که دعوت من را برای این خدمت پذیرفتید، از شما صمیمانه سپاسگزارم. ان‌شاءالله جلسه خوبی داشته باشید».
در حال آماده کردن خودم برای استادی جلسه بودم. چندین سال بود که بعد از دوران مدرسه در جمع صحبت نکرده بودم. مطالب را برای استادی جلسه آماده کردم. آن‌ها را پیش خودم زمزمه می‌کردم و تمرین می‌کردم که بتوانم خیلی خوب و عالی توضیح بدهم.

ساعت ۹ شب بود. هیاهویی در دهمان پیچید. همسایه‌ها بیرون می‌آمدند و می‌گفتند: «همه داخل خانه بروید، در و پنجره‌ها را ببندید که دارد طوفان شن  می‌آید».
یک لحظه پنجره را باز کردم، از بیرون هیچ‌چیز دیده نمی‌شد. طوفان، باد و گرد و خاک شدیدی آرام آرام می‌آمد. هوا لحظه‌به‌لحظه رو به وخامت و آلودگی می‌رفت. این وضعیت جو را که دیدم، خیلی نگران و ناراحت شدم. پیش خودم گفتم: «اگر این هوا تا فردا ادامه داشته باشد، چه‌طوری من فردا برای استادی به بندرعباس بروم؟ جواب راهنما را چه بدهم؟»
در آن لحظه از خدا خواستم کمکم کند که صبح هر طور شده خودم را به بندرعباس برسانم. (روستایی که ما در آن زندگی می‌ کنیم، ۴ ساعت تا بندرعباس فاصله دارد.) بعد از دقایقی هم ستاد بحران اعلام کرد: «کلیه مدارس و ادارات شهر استان کرمان و استان هرمزگان به علت آلودگی هوا و گرد و خاک شدید تعطیل می‌باشد».
با شنیدن این خبر خیلی نگران شدم؛ ولی ناامید نشدم و گفتم: «هر طوری که هست من باید خودم را برای استادی به شعبه برسانم».

سر و صدا، خوشحالی و هیاهوی بچه‌ها بعد از شنیدن خبر تعطیلی مدرسه از همه‌جای روستا شنیده می‌شد و من هم‌چنان به فکر پیدا کردن ماشین بودم که صبح مرا به بندرعباس برساند. اولین شماره را گرفتم، راننده جواب داد و گفت: «نمی‌توانم با این اوضاع هوا بروم».
شماره بعدی را گرفتم، باز جواب داد: «اگر صبح هوا خوب شد می‌رویم». ناامید نشدم، به شماره گرفتن ادامه دادم تا راننده سوم جواب داد و حرفی زد که کمی امیدوار شدم. ساعت ۱۱ شب بود که راننده پیام داد و گفت: «اگر هوا بهتر شد، ساعت ۵ صبح حرکت می‌کنیم».
این‌جا خیالم راحت شد و رفتم تا استراحت کنم. خوابم نمی‌برد و هر نیم‌ساعت یک بار پنجره را باز می‌کردم و هوای بیرون را نگاه می‌کردم. انگار خاک از آسمان می‌بارید، بیرون هیچ‌چیز دیده نمی‌شد. آن شب شاید دو ساعت خوابیدم. ساعت ۳ شب بیدار شدم؛ هم منتظر بودم که هوا خوب و آرام شود و هم منتظر راننده بودم که زنگ بزند. وسایل و کیفم را آماده کرده بودم و کنار درب خانه گذاشته بودم. دیدم راننده ساعت ۵ صبح زنگ زد و گفت: «آماده شو، دارم دنبالت می‌آیم. هوا هم خیلی خراب است؛ ولی با توکل بر خدا می‌رویم».
از خوشحالی، دست و پایم را گم کرده بودم. نگرانی‌ام بچه‌ها بودند که باید آنها را با این اوضاع بد هوا و آلودگی تنها می‌گذاشتم؛ چون آنها از هوای بیرون وحشت کرده بودند. آن‌ها را به خدا سپردم و به آرامی بیرون رفتم. درب خانه را آهسته بستم تا آن‌ها متوجه نشوند؛ چون دوست نداشتند من به بندرعباس بروم.

بالاخره ماشین آمد، سوار شدم و به طرف بندرعباس حرکت کردیم. هیچ‌کس آن لحظه بیرون نبود و فقط ماشین ما در جاده بود. گرد و خاک بیشتر و بیشتر می‌شد. راننده می‌گفت: «اگر هوا بدتر شد برمی‌گردیم».
من گفتم:« هوا خوب می‌شود و ما می‌رویم».
با هر سختی و دشواری بعد از ۴ یا ۵ ساعت که از روستا حرکت کردیم، به بندرعباس رسیدیم. در طول مسیر به‌خاطر آلرژی چند ساله‌ای که دارم، عطسه شدید همراه با تنگی نفس و تب و لرز را تحمل کردم. وقتی به بندرعباس رسیدیم، آن‌جا هم گرد و خاک شدیدی بود. جلوی درب شعبه پیاده شدم. تب شدیدی گرفته بودم. بازار تعطیل بود و جایی هم برای استراحت پیدا نمی‌شد. از ساعت ۱۰ صبح تا ساعت ۱ بعدازظهر، بیرون شعبه در آن هوای آلوده منتظر مرزبانان بودم که بیایند و در را باز کنند. لباس و سر و صورتم پر از گرد و خاک شده بود. این همه سختی راه و مسیر را تحمل کرده بودم؛ چون به راهنمایم چشم گفته بودم. نتوانستم به ایشان پیام بدهم و بگویم که این مشکل پیش آمده و من نمی‌توانم برای استادی بروم. راهنمای سفر اولم، همسفر مهری عزیز همیشه می‌گفتند: «وقتی راهنما از شما برای خدمت در کنگره، چیزی درخواست کرد، فقط چشم بگویید».
دوست داشتم فرمان‌بردار راهنمایم باشم. آن‌روز آماده‌تر از همیشه به نظر می‌آمدم. کنار درب شعبه، گوشه‌ای نشستم و شالم را  جلوی صورتم کشیدم تا کمتر، از گرد و خاک اذیت شوم.

می‌گویند: «شاگرد که آماده باشد، صدای پای استاد خود را می‌شنود.» آن‌روز این جمله زیبای دیده‌بان محترم آقای مسافر حکیمی که از زبانشان شنیده بودم، دیگر تنها کلمات نبودند؛ بلکه حقیقتی بودند که با تمام وجود به آن ایمان آوردم. در همان حوالی، صدای پای استادم را می‌شنیدم که دارد به من نزدیک می‌شود. بله، آن صدای پای استاد راهنمایم خانم زهره عزیزم بود که با ۱۷ ساعت سفر با اتوبوس، به شهر بندرعباس رسیده بود که بیاید به من بگوید: «من هم آمده‌ام.»
بی‌صبرانه منتظرش بودم. با آن وضعیت هوای غبارآلود، حتی ماسک هم به صورت نداشت. هر چه به من نزدیک‌تر می‌شد، بغض من بیشتر می‌شد. چشم‌ها، سر، صورت و لباسش مملو از گرد و خاک شده بود. این عین حقیقت است که من آن روز دیدم. مژه‌ها و ابروهایش از خاک سفید شده بود. با مهربانی و آغوش گرم به طرف من آمد و همدیگر را در بغل گرفتیم. هر دو نفر ما، آن روز سختی کشیده بودیم؛ ولی با لبخند به من گفت: «زهره آمدی؟»
همدیگر را که دیدیم همه دشواری مسیر یادمان رفت و جالب این بود که ما دو نفر تنها بودیم و هنوز هیچ‌کس به شعبه نیامده بود که ما را ببیند. بالاخره ساعت ۱۵:۰۰ جلسه آغاز شد و همه‌چیز به خیر و خوشی پیش رفت.

نویسنده: همسفر زهره رهجوی راهنما همسفر زهره (لژیون اول)
ویرایش: همسفر انسیه رهجوی راهنما همسفر زهره (لژیون اول)
ویراستاری و ارسال: همسفر رقیه نگهبان سایت
همسفران نمایندگی بندرعباس

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .