English Version
This Site Is Available In English

راهنما کسی که هرگز در زندگی نداشتم

راهنما کسی که هرگز در زندگی نداشتم

روزی که با چشمان پر از غم و نا‌امیدی وارد کنگره شدم، تقریباً هیچ چیز از من نمانده بود مرده‌ای متحرک بودم که تنها  بند نازک زیستن در وجودم مانده بود؛ معمولاً  افرادی که وارد کنگره می‌شوند  از سر ناچاری و ناامیدی است و اگر کسی در رابطه با این گونه وارد شدن سخن بگوید  با تمام وجود درکش خواهم کرد.

شاید دردناک باشد اما از زیر خروار‌ها خاک و افسردگی خود را بلند کردم و کشان‌کشان به سمت کور سوی امید رفتم، اولین آغوش گرم از طرف عزیزی با نام ایجنت بود، گرمای وجود اولین مرزبان و راهنمایی عزیز که به گفته خودش او هم تا چندی پیش گرفتار بوده است،  به من مژده این را داد که نترس و بیا؛ محبتی بی‌قید و شرط از جانب این عزیزان اولین و قشنگ‌ترین قسمت کنگره برای من بود.

چند جلسه‌ای در برزخ سپری کردم تا اینکه جلسه سوم روز تولد عزیزی حضور داشتم که حکایت زندگی خود  را در بهترین جایگاه بیان می‌کرد و عقبه‌های سخت و تحمل ناپذیری را پشت سر گذاشته بود؛ ولی اکنون خود و همسرش هر دو یک شال به گردن داشتند، آن هم شال زیبای راهنمایی؛  آن روز وقت انتخاب کردن راهنمایم بود چیزی که هرگز در زندگی نداشتم  و هرگز مزه امنیت حضورش را نچشیده بودم.

حضورش مایه دلگرمی و عشقی بی‌پایان بود، با لبخندش می‌خندیدم با اخمهایش خود را جمع می‌کردم تا مبادا خم به ابروهای زیبایش ببینم زیرا او مانده بود تا امثال مرا که از زندگی ترسیده و ناامید بودیم  با زندگی آشتی دهد؛ هر بار که وارد لژیون ایشان می‌شدم اگر حال نابسامانی داشتم سریعاً من را به کنارش فرا می‌خواند و با زدن چند ضربه از روی محبت به روی پاهایم می‌گفت: فاطمه گلی چطوری در آن لحظه با لبخندش کل غم‌های دنیا را می‌شست و می‌برد، بدون شک اگر جایی باشد که معنای انسانیت را آموزش دهد کنگره است که با پرورش انسان‌هایی  آگاه به خود و دیگران کمک می‌کنند.

خلاصه که روزها گذشت و با وجود تمام سختی‌هایی که حال دیگر با وجود ایشان یعنی راهنمایم خانم سپیده، سهل‌تر شده بود سفر اول را تمام کردیم و حال راهنمایم گل سفید دیگری به خاطر حضور و درمان من در کنگره به گل‌های دیگرش اضافه شده بود، اما در هر مرتبه از زندگی‌ فراز و نشیب‌هایی وجود دارد و هیچ موجود زنده‌ای از این قائده مستثنی نیست؛ راهنمایم در روز جشن گلریزان خبر از رفتنش داد آن روز آواری از غم بر سرم ریخته شد اشک‌هایم امان نمی‌داد زیرا سخن از رفتن، آن هم عزیزی آشنا  یکی از تلخ‌ترین قسمت زندگی من بود باز آن احساس بی‌کسی و تنهایی  به دلم نشست؛ ولی آنقدر خوب از ایشان آموزش گرفته بودم که معنای رفتن را تمام شدن ندانستم و برایش از ته قلبم خواستار عشق و محبت شدم و حال خوب را برای شروع دیگر بدرقه راهش کردم.

با گذشت زمان و مشخص نشدن نتایج آزمون راهنمایی کنگره که من هم شرکت کرده بودم، می‌بایست راهنمای دیگری انتخاب ‌می‌کردم سخت بود؛  اما کسی را می‌شناختم که قالب وجودیش شبیه به راهنمایش بود و رنگ و بویی از مهر ایشان را داشت و انصافاً همیشه محبت و احساس خوبی با ایشان داشتم و هر بار که خانم فاطمه عزیز را می‌دیدم، گرمای نگاهش برایم  قوت قلب بود و آن همه سختی که در مسیرش تحمل و شاید بهتر است بگویم پله‌ای کرده بود تا مسافرش درمان شود را باور نمی‌کردم؛ تا اینکه بعد از چند جلسه حضور در لژیون ایشان خبر آزمون‌ها آمد و امسال من هم راهنما شدم؛ راهنمایی پر از تجربه است و از صمیم قلب خوشحال هستم که قرار است تا زمانی که خودم راهنمای دیگران باشم از تجربیات ناب ایشان و محبت بی دریغ و هم‌نشینی در کنارشان کمال لذت را ببرم.

نویسنده:: همسفر فاطمه (م ر) رهجوی راهنما همسفر فاطمه (لژیون هفتم)
ویراستاری و ارسال: همسفر آزاده دبیر سایت
نمایندگی همسفران خلیج‌فارس بوشهر

 

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .