English Version
This Site Is Available In English

سفر عشق؛ راهنمای عاشق می‌خواهد

سفر عشق؛ راهنمای عاشق می‌خواهد

دل‌نوشته همسفران لژیون سوم به راهنمایی همسفر سمانه در مورد دستور جلسه "هفته راهنما"

همسفر مریم:

درست از همان روزی شروع شد که به نام همسفر با مسافرم پای در سفر گذاشتم. او می‌خواست سفر کند؛ ولی من توان همراهی‌اش را نداشتم. نه امیدی، نه قدرتی و نه توانی برای سفر داشتم. این سال‌ها چنان در جهل و ظلمت خود غرق شده بودم که گویا جهان برایم تنگ و تاریک بود. روزهایم چون شب سیاه و شب‌هایم زیر بار غم و اندوه بود. یادت هست، روزی را که مقابلت نشستم و گفتم: من توان سفر ندارم، نمی‌توانم. گفتی: ان‌شاءالله درست می‌شود. لبخند روی چهره‌ات را که سال‌ها در صورتم گم‌شده بود، خوب یادم هست. نور امید کلمه‌ای که بارها شنیده بودم؛ ولی حس نکرده بودم، تا آن روز که اولین نگاه مهربان و آن لبخند زیبا و همان آغوش گرمت برایم نور امید شد. گویا با این نور، وجود سردم گرم شد. خون راکد در رگ‌هایم به حرکت در آمد. حرف‌هایت برای دل‌خسته‌ام و کویر خشک اندیشه‌ام همچون بارانی بود.

درس‌هایی را که آموخته بودی، چنان با عشق و محبت در اختیارم گذاشتی و به من آموختی؛ همچون خورشیدی که به هستی می‌تابد، بی‌دریغ و بی‌منت. در زمان ناامیدی و حال خرابم شنونده و غمخواری نزدیک‌تر و دلسوزتر از یک مادر و دوست‌داشتنی‌تر از خواهر برایم بودی. آغوشت و دل مهربانت را مکان امنی یافتم برای گفتن دردهایی که سال‌ها روی سینه‌ام سنگینی می‌کرد و وجودم را می‌سوزاند. آن روز را هرگز فراموش نمی‌کنم. شاه‌کلید قلبم گویی در دستانت بود، یکی‌یکی درهای بسته را باز می‌کردی و در آنجا شمعی می‌افروختی تا روشن کنی شهر تاریک وجودم را، دستم را گرفتی، پابه‌پای من آمدی تا بیاموزی الفبای درست زندگی‌کردن را، تا بگویی به من که جهان زیباست، زیستن زیباست، زندگی زیباست.

تو به من آموختی خودم را ببینم نه دردهایم را، درست بیندیشم و درست فکر کنم. شکر کنم همه چیز را که آنچه داد نعمت بود و آنچه نداد حکمت. معنی واژه‌های زندگی، دوستی، عشق، اعتماد و آرامش را جور دیگری از تو آموختم. به من گفتی با عشق سفر کن. سفر با عشق راهنمای عاشق می‌خواهد که من داشتم. تو باغبان عاشق این عشق بودی. سفر با عشق دل‌خوش می‌خواهد، چگونه حال خوش‌داشتن را تو به من آموختی. سفر با عشق یکی را می‌خواهد که راه را نشانت دهد و راهنمایت باشد، آگاهت کند، در خستگی کوله‌بارت را بگیرد و دستانت را تا پایان راه ول نکند. به‌راستی اگر نبودی در تاریکی و جهل مانده بودم و در طوفان زندگی‌ام گم می‌شدم. نمی‌دانی چقدر به وجودت محتاج بودم.

از تو آموختم سپاس بگویم؛ پس اول خودت را سپاس می‌گویم که چراغ راه معرفتم شدی. سپاس که تو را دارم و سپاس که هستی. کلمات در وصف گذشت و ایثار و فداکاری‌ات قاصرند. راهنمای عزیزم سمانه جان، بدان که مهر و لطف و زحماتت را که سرشار از عشق و یقین بود، هرگز از خاطر نخواهم برد. به‌پاس اینکه خالصانه و عاشقانه کمر به روییدن دوباره من بستید، از شما بسیار سپاسگزارم. همان‌طور که خداوند بهترین مخلوقش را سر راه زندگی من قرارداد، از خدا می‌خواهم بهترین‌هایش را در مسیر زندگی شما قرار دهد. رسیدن شما به تمام خواسته‌ها و اهدافتان با موفقیت، آرزوی قلبی و دعای همیشگی من است. عشقت را سپاس مهربان راهنمای عزیز سمانه جان.

همسفر طیبه:

جهان تاریک، مسیر تاریک، نه پای رفتن دارم و نه نای ماندن، می‌شود راهنمایم باشی؟ لحظه‌ها را ثانیه به ثانیه می‌شمردم و در پس هر ثانیه ناامیدی و یأس را ورق می‌زدم. روزها تفکراتی بی‌اساس و شب‌ها گریه‌هایی بی‌صدا داشتم. دست‌هایم سرد بودند، گرمایی نبود، خانه تبدیل شده بود به یک سازه، دیگر احساس نبود، پناه نبود. دنبال خودم می‌گشتم، دنبال زنی که جوانی‌اش را در میان خشت‌های خانه‌ای جا گذاشته بود. خانه‌ای که پنجره‌هایش را جغد شوم اعتیاد از ریشه و دلش را از بیخ کنده بود. طناب طاقتم به باریک‌ترین رشته‌اش رسیده بود. دنبال بهانه‌ای می‌گشتم برای زندگی، برای اینکه زندگی را دوست داشته باشم، صبح‌ها خوشحال‌تر بیدار شوم.

آن زمان بود که شما آمدید و مرا به سرزمین نور و عشق (کنگره 60) هدایت کردید و با من پیمان بستید که بدون هیچ چشمداشتی در تمام لحظات سفر همراهم باشید. به من آموختید که به چشم‌هایم تحمل دیدن، به گوش‌هایم تحمل شنیدن و به لب‌هایم تحمل سکوت را بیاموزم تا بتوانم همسفر مسافر عشق باشم، مسیر را برایم هموار کردید، دستم را گرفتید، نه آن‌قدر سفت که دردم بگیرد و نه آن‌قدر شل که حس رهاشدن کنم. احساس کردم خدا در قالب یک انسان به زمین آمده تا همه‌ چیز را برای من جبران کند. گاهی همچون آموزگاری می‌شوی تا به من دانسته‌هایت را بیاموزی و گاهی چون مادری نگران از سنگینی نگاه و غم صدایم، غبار نشسته بر قلبم را می‌بینی و مرا تیمار می‌کنی، گاهی همچون خواهری رازدار تمام ناگفته‌هایم را می‌شنوی و گاهی همانند پدری می‌شوی باجذبه و مغرور که تنها با یک نگاه با فرزندش صحبت می‌کند و پیامش را می‌رساند.

تو را سپاس می‌گویم. تقدیر و سپاس تقدیم آن بهار مکرّری که با حضور حیات‌بخش‌ خود، زمستان نادانی را پایان می‌دهد، راهنمایی از جنس بلور آسمانی و مهربان که مرا سرشار از واژه‏‌های روشن ‏نمود. راهنمای عزیزم من در سایه‌سار وجودت پیش می‌‏رفتم و قدم برمی‏‌داشتم و این تو بودی که دست مرا می‌گرفتی تا در پرتگاه و لغزشگاه‌های زندگی نیفتم. از تو تشکر می‌کنم، برای هدایت ما و از اینکه بهترین راه را برای ساختن امروزمان نشان دادی. تویی که ما را از هیچ به همه چیز رساندی. شما به ما آموختید، چگونه یادگرفتن را، چگونه خوب‌بودن، چگونه زیستن، چگونه شاد بودن، چگونه احترام‌گذاشتن و چگونه دوست‌داشتن را.

راهنمای خوبم شغل تو ادامه راه انبیاست و تو وام‌دار رسولان نوری؛ چرا که خداوند لباسی را بر قامت تو پسندید که شبیه‌ترین تار و پود‌ها به ردای رسالت بود. قدردانی‌ام را پذیرا باش. دوستش دارم، گاهی با حرف‌هایم به دلش بیراهه می‌اندازم؛ اما او در دلم راهی طولانی‌ست و من بی‌هیچ نقشه‌ای باید او را کشف نمایم. گاهی راه را گم می‌کنم؛ اما او تنها راهنمای راه من است.

ویرایش: همسفر سمانه رهجوی راهنما همسفر سمانه (لژیون سوم)
ویراستاری و ارسال: دبیر سایت همسفر ماندانا
همسفران نمایندگی بیهقی سبزوار

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .