هیچ چیز برای گفتن نیست، تا وقتی که پای حس کردن درمیان باشد، اما چه کنم که برای انتقال احساسات، تنها ابزار فعلی ام کلام است و قلم، باشد تا بتوانم آدرس حس را بخوبی بیان کنم .
بسان کودکی به ذوق دیدار با دوستان همسایه اش صبح از خواب برخاستم و چقدر یادم رفته بود که آسمان بالای سرم و زمین زیر پایم معجزه اند، چقدر زیباست آوای زیبایی! که در هر نوعی از بودن خود را نمایان میکند. این روز ها به قدری دنبال لمس زیبایی زمستان توسط برف بودم که یادم رفته بود خود زمستان معجزه است حتی بدون برف!
همه چیز چقدر *معجزه* بود و چقدر این کلمه به طرز عجیبی معنا میبازد، چرا که ضد آن موجود نیست و روشی برای لمس آن نیست زیرا تمام حیات معجزه است و بس.
ای کاش میتوانستم ورای کلمات و برچسب هایی که به حس ها زده شده بود، از محدوده های تعریف ها عبور کنم و به سکوتی برسم که خود معنای *معنی* است
تنها ایرادی که در حیات میتوان یافت بیش از اندازه زیبا بودنش است، شاید خداوند خورشید را به همین دلیل قوی تر از قوه ی دیدن ما روشن نمود تا بگوید بازتاب من برای شما کافیست، اما چه جاهلانه به دنبال سایبان بودم.
شکر خدای بزرگ امروز چراغی در دست خود دارم هدیه ای از دوستان خوبم است و کفافم را می دهد، فقط برای دیدن جلوی پایم کافیست همین که گوشه و کنار را روشن نمیکند، خود، برایم امتیاز بزرگی است.
در آخر ،کماکان دلیل نوشتن را نیافتم گویی،
خود برای خود مینویسم تا توسط خودم دیده شوم ، بازی عجیبی است بازی زیبای حیات.
نگارش، ویرایش، ارسال مطلب: مسافر حسن
عکس و صدا: مسافر بابک
تهیه؛ مرزبان خبری، مسافر امید
- تعداد بازدید از این مطلب :
158