دلنوشته همسفر زیبا رهجوی راهنما همسفر پریا از (لژیون چهارم) با موضوع دستور جلسه "هفته راهنما":
از همان اول آغاز خلقت بشریت خداوند کریم میدانست که برای مخلوقش؛ باید راهنمایانی بفرستد تا چراغ راه هدایت باشند. هر یک از ما در مسیر زندگی خودمان تاریکیهای زیادی را تجربه کردهایم. آنقدر که روحمان را تاریک و جسممان فرسوده و ناتوان شده بود. در کوچههای تنهایی روزگار بدون هیچ پشتوانهای قدم میزدیم. همیشه سردرگریبان خود داشتیم و از همراهی دیگران لذت نمیبردیم و عزیزانمان را در کنارمان احساس نمیکردیم. دائم از زمانه و خداوند شِکوه و شکایت میکردیم. خودمان تیشهای بر جسم و جان خود شده بودیم. زمانی که به گذشته خود فکر میکنم، دلم برای خودم میسوزد و زمزمه میکنم که با جسم و روح کودکیام چه کردهام. هر یک از ما کودک درونمان را پنهان کردهایم و به او اجازه نمیدادیم؛ حتی مدت کوتاهی از زندگی لذت ببرد.
در این تاریکی مطلق متوجه زیباییهای زندگیام نبودم؛ ولی در این کوچه تنهایی، دیدگانم را نوری نوازش داد. آرامآرام بهسوی منبع نور حرکت کردم. در نگاه اول مکان برایم سرد و ناآشنا بود. ترس سراسر وجودم را گرفته بود با خودم فکر میکردم که آیا به مکان درستی آمدهام؛ ولی نمیدانستم فرمان برای من صادر شده بود که پا به مکان عشق نهاده بودم. به مکانی که فرشتگان بیبال در آنجا با عشق و محبت من را در آغوش گرفتهاند. حس امنیت و مهربانی را با تکتک وجودم احساس کردم. کلمه راهنما برایم در ابتدا مبهم بود. چه واژه دلانگیزی، برگرفته از نام خداوند بود. آنها برگزیده شده بودند که من و امثال من را از ورطه نابودی به سمت عشق هدایت کنند.
اینک از من خواستند تا با حس خودم راهنمایم را انتخاب کنم. روز جشن بود و همه در حالوهوای جشن و من در حال هوای آشفته درونم بودم. راهنمای تازهواردین از من پرسید: میخواهی در این راه بمانی، اول گفتم نمیدانم؛ ولی انرژی بالای محیط من را جذب خود کرده بود. بعد از سه جلسه اول از من خواستند تا راهنمای خود را انتخاب کنم. نام راهنما پریا از همان روز اول گوش دلم را نوازش میکرد. خواستم وارد لژیون ایشان بشوم کمی عجیب بود؛ برای بار اول ایجنت بین من و یک همسفر دیگر که هر دو خواستار یک راهنما بودیم، قرعهکشی کرد و شد آنچه؛ باید میشد.
در کوچه تاریکی اعماق وجودم، راهنمایم چراغ به دست با نوری که از وجودش نشأت میگرفت به اعماق تاریکیهای جسم و روانم نفوذ کرد. نگاه نافذش، کلام دلانگیزش مرهمی شد بر زخمهایی که بر تنم زده بودم. هر زمان که آغوش گرمش را به سویم باز میکرد، محبت او قلبم را نوازش میداد. درست است چند صباحی نیست که ایشان را میشناسم؛ ولی انگار سالها هست که منتظرش بودم. حالا که در کنارش هستم به سان کوه استواری است که به او تکیه میکنم. در پایان از راهنمای عزیزم سپاسگزاری میکنم و از اینکه ایشان را در کنارم دارم به خود افتخار میکنم. همچنین از خداوند کریم سپاسگزارم که مسیرم را با مسیر کنگره در هم آمیخت. از بنیان کنگره60 آقای مهندس دژاکام سپاسگزارم. با تمام وجودم هفته راهنما را به تمامی راهنمایان کنگره60 تبریک میگویم.
ویرایش: همسفر مهلا رهجوی راهنما همسفر پریا (لژیون چهارم)
ارسال: نگهبان سایت همسفر فهیمه
همسفران نمایندگی بیهقی سبزوار
- تعداد بازدید از این مطلب :
157