English Version
This Site Is Available In English

ای نجات دهنده من را دریاب

ای نجات دهنده من را دریاب

فاطمه دختری کوچک و عاشق خاله بازی بود در خاله بازی هایش همیشه یک مادر و همسر مهربان بود و با دختر زیبایش در خانه ای زیبا با همسرش زندگی می‌کرد از کودکی علاقه به مادر شدن داشت، هر روز تا آخر شب خاله بازی می‌کرد و صبح دوباره ادامه می‌داد. انگار زندگی اش را از همان کودکی آغاز کرده بود. همیشه تصور می‌کرد، همسری مهربان، عاشق و فرزندانی زیبا خواهد داشت و زندگی را این چنین ترسیم می‌کرد و همسر، عاشقش را همسفر و حمایت کننده در راه ارزش ها می‌دانست که او را به خدا نزدیک تر می‌کند. فاطمه دوست داشت مادری کند، عاشق همسرش باشد و از خانواده اش مراقبت کند در وجودش عشق موج می زد.

چنان ساعت ها خاله بازی می‌کرد که اگر از دور نظاره‌گر بودی می‌پنداشتی که زندگی اش واقعی است. فاطمه دختر کوچک، بزرگ شد و در 19 سالگی ازدواج کرد با هزار شوق لباس سفید پوشید. تصور کودکی اش در ذهنش جاری می شد و شوق او برای زندگی لحظه به لحظه بیشتر می‌شد؛ اما زندگی با خاله بازی کودکی فاطمه فرق داشت، فاطمه هیچ وقت به خانه زیبایش نرفت، فاطمه عشق را پیدا نکرد، فاطمه دخترش را هیچ وقت ندید، فاطمه در لباس سفید با تمام آرزو هایش یخ زد، دیگر تصور زیبای کودکی اش را نداشت، تصور عروسی که در برف ها و یخ ها با چشم های باز و پر از حسرت و اشک های یخ زده روی گونه های سردش و دسته گل زیبایش که در دستان سردش در نبود گرمای عشق یخ زدگی را داشت؛ مانند مجسمه، مجسمه ای که هر کس به او نگاه می‌کند؛ متوجه احساس غریب او می‌شود، انگار که دوست داری به مجسمه دست بزنی و او را زنده کنی و نجاتش دهید و به چشم‌های باز و پر از حسرت و اشک‌های یخ زده روی گونه اش که نگاه می کنم، انگار فریاد می‌زند آرزو هایش را انگار فریاد می‌زند دختر کوچکش که در رؤیاهایش بازی می‌کرد، انگار فریاد می‌زد عشقش را همسرش را فاطمه جسمش در لباس سفید یخ زده مانده بود و روحش به جایی وحشتناک در گودالی عمیق و پهن آور که تاریکی محض است رفته بود، همه چیز را گم کرده‌ام، من با چرا و چراهای زندگی ام و اتفاق هایی که باورم نمی شد و عجز و ناتوانی و بی تابی هایم و عدم پذیرشم نسبت به اتفاق زندگی ام در گودال عمیق و تاریک فرو رفتم من به جای گرفتن عشق از همسفرم تاریکی ها  و تخریب های اعتیادش را گرفتم و خیال می کردم عشقی که در وجود من هست تاریکی ها و تخریب ها را از بین خواهد برد؛ اما تاریکی اعتیاد عشق درون وجود من را تبدیل به نفرت کرد و من را به قعر تاریکی ها کشاند من همه آرزو هایم را در لباس سفید در سر زمینی پر از یخ و برف جا گذاشته ام و هیچ خبری از رویاهایم نبود، تاریکی از جنس تاریکی زمین نبود، تاریکی قلبم را نشانه گرفته و عشق را از من گرفته بود، این گودال سیاه و تاریک از دروغ ها، ناامنی ها، بی اعتمادی ها، رنج ها و غم ها، بی ایمانی و ترس ها، انکار و تهمت ها، تزویر و بی مسؤلیتی ها، خشم و کینه و نفرت ها پر شده بود و قلبی که برای  محبت و عشق ورزیدن می تپید، امروز برای انتقامی سخت به جوش آمده و خونی سیاه رنگ در تمام جسمش روان شده و تنها انتقام او را زنده نگه داشته است؛ اما اکنون فاطمه در چه جای زنده مانده؟

این بار فاطمه در گودال عمیق و تاریک که از دیواره های آن خون سیاه رنگ به سمت پایین می آید و می خواهد او را خفه کند در این گودال کسان دیگری را می‌بینم. انگار صدها نفر همراه من در این گودال سیاه هستیم؛ ولی کسی، کسی را نمی‌بیند انگار هر کس خودش به تنهایی در این گودال است. می بینم همسفرانی که هر کس در جایی نشسته و به خود چنگ می‌زند و فریاد می‌کشد، فریادشان کوه ها را به لرزه در می آورد، علف های صحرا را غمگین می‌کند، درختان را به گریه می اندازد و گل ها را پژمرده می‌کند، دیوارها را به صدا در می آورد، فریادشان دیگر انسان ها را می آزارد، چشمه ها را خشمگین می‌کند و سیل راه می افتد. سال ها است صدای گریه دختر کوچکی در ذهنم زمزمه می‌شود و من را آزار می دهد؛ این صدا پیوسته و پر از حسرت مرا لحظه ای رها نکرده و عذابی عظیم وجودم را فرا گرفته، این صدا مانند صدای کودکی ترسیده که به دنبال مادرش می‌گردد. 

خودم را در این گودال می بینم که فریاد می کشم آیا کسی هست مرا نجات دهد؟ ای فریاد رس ای نجات دهنده مرا دریاب و گرنه هلاک خواهم شد. باورم نمی‌شود فاطمه در گودال سیاه و تاریک اعتیاد فرو رفته و او را زخمی خشمگین کرده در این گودال زمان نمی‌گذرد، شب و روز ندارد و همواره رنج و عذابی است، مداوم که خود با خشم و نفرت های خود ساخته ام، خشم و نفرتی که از بی مسؤلیتی ها، دروغ ها، ناحقی ها، انکار ها،و تزویر ها و ترس ها آمده و دروغ ها و بی مسؤلیتی هایی که از بیماری اعتیاد آمده و من را به سمت تاریکی کشانده استو زخمی تنها در گودالی تاریک فریاد می کشم، ای نجات دهنده من را دریاب، ناگهان نوری در اعماق تاریکی ها دیدم که من را به سمت خود می کشاند و صدایم می زد و به راهی می خواند، انگار من را بعد از مدت ها سختی و رنج و عذاب پذیرفته بودند که در راه هدایت الهی قدم بردارم، صدایی در گوشم زمزمه می شد که ما هرگز تو را رها نکرده ایم، نترس غمگین مباش که دعای تو پذیرفته شده و به سمت نور قدم خواهی گذاشت. خود را با قلب زخمی و دست و پای شکسته و زخم های عفونت کرده در باغی سبز و خرم با صدای زیبایی که خوانده می‌شد، می‌دمد خورشید از عزم و ایمان تو، یاد حق در راهت شد نگهبان تو  آوا در گوشم می‌پیچید و نور به قلب زخمی ام می تابید و اشک از چشمانم سرازیر می شد.

آری آن جا کنگره ۶۰ بود در این باغ مانند، گلی خشکیده و پرپر شده بودم که خود را روی زمین سبزش می کشاند در آن‌جا همه به من سلام و درود و خوش آمد گویی می گفتند. بلند می‌گفتند سلام فاطمه. راهنماها در آن جا به من احترام می‌گذاشتند؛ انگار مدت ها منتظر من بودند. همه خوشحال و سرمست بودند، راهنماها، نگهبانان، دیده بان ها، مرزبان ها؛ مانند گل‌های خوش بویی بودند که جوانه زدند و شکوفه دادند، این شکوفه ها همه جا را عطر آگین کرده بودند، آن ها پر از امید و ایمان بودند به چشم های آن ها که نگاه می کردم؛ انگار از وجود من خبر داشتند و می دانستند من را به کجا هدایت کنند.

کنگره مرهم زخم های من شد و راهنماها؛ مانند پرستارانی دلسوز از من مراقبت می کنند و من همچنان زخمی هستم، پاهایم لنگ است و تاریکی را به خوبی در نزدیکترین جای قلبم احساس می کنم؛ ولی امید در من زنده شده و نوری به قلب سردم گرما بخشیده است، می توانم دوباره عشق را احساس کنم. از پروردگارم می خواهم من را به راه راست هدایت کند و راهی که به آن ها نعمت بخشیده نه راه کسانی که مورد غضب خدا قرار گرفته است و نه راه گمراهان و من و دوستانم را در این راه محکم و استوار نگه دارد.
منبع: دل نوشته.
نویسنده: همسفر فاطمه (جواد) از لژیون سوم.
رابط خبری : همسفر فاطمه ( احمد) رهجوی راهنما همسفر فاطمه کاظمی.
ویرایش: مرزبان خبری همسفر معصومه
ثبت و ارسال: دبیر سایت همسفر محدثه رهجوی راهنما همسفر فاطمه (لژیون چهارم)
همسفران نمایندگی تخت جمشید

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .