روزها در پی هم در گذر بودند و من با کولهباری از مشکلات، گرفتاریها، غم، غصه و کجخلقیهای همسرم، در این مسیر قدم برمیداشتم. جدا از اینها، بار سنگین زندگی نیز بر روی دوش من بود. تمام روز سرکار بودم و ظهر و شب که برای استراحت به خانه میرفتم، با صحنه بساط مصرف او یا خواب و استراحتش روبهرو میشدم. وقتی این صحنهها را میدیدم، دنیا روی سرم خراب میشد. من تمام روز را سرکار میروم و خستهام؛ ولی نرد زندگی من بیکار و بیمار است. گاهی اوقات، سه یا چهار ساعتی در روز به سرکار میرفت؛ ولی هنوز نرسیده بود برمیگشت. از خماری محل کار نیز بیزار بود و سریع به خانه میآمد. این روزها بسیار برایم سخت میگذشت. از سرکار که خسته برمیگشتم، همیشه بحث و دعوا بود و دیگر طاقتم تمام شده بود. از این زندگی خسته شده بودم و به هر کسی میرسیدم، در مورد راه درمان میپرسیدم. هر کدام پیشنهادی میدادند، یکی قرص ب٢، آن یکی کمپ و دیگری هم سایتهای اینترنتی که دارو میدادند؛ ولی انگار هیچکدام نتیجهای نداشتند. به همسرم گفتم یا درمان میشوی یا من زندگی را رها میکنم و از تو جدا میشوم. اوایل فکر میکرد، شاید در حد حرف زدن باشد؛ ولی بعد که دید پدر و مادر او را در جریان گذاشتم، متوجه شد که اینبار قضیه جدی است. من هم تصمیم قطعی خود را گرفته بودم. بعضی وقتها هم از ترس آبرویم، فکر خودکشی به سرم میزد. این کولهبار سنگین روزبهروز سنگینتر میشد و من نیز خستهتر از زندگی، سرنوشت و خانواده ...
همه را مقصر نابودی زندگی خود میدانستم و از همه شکایت داشتم و دائم کفر و ناسپاسی خداوند را میگفتم، که چرا سرنوشت من اینگونه رقم خورده؟ چرا خداوند زندگی مرا مورد آزمایش قرار داده است؟ پس خستگیها، غم و غصههای من چه زمانی تمام میشود؟ نمیدانستم چه کاری باید انجام دهم.
یک روز که برادرم به خانه ما آمد، دیگر نتوانستم مخفیکاری کنم و همهچیز را برای او تعریف کردم. گمان میکردم برادرم عصبانی میشود و مرا سرزنش میکند؛ ولی با خونسردی شروع کرد به صحبت کردن. اول با حرفهای خود خشم من را آرام کرد و بعد گفت: مکانی وجود دارد که اگر شوهرت قبول کند و به آنجا بیاید، هم مواد را کنار میگذارد و هم زندگیات خوب میشود. شرایط را برایم توضیح داد و من خیلی خوشحال شدم که چنین مکانی برای مصرفکنندگان وجود دارد، تا به درمان برسند؛ ولی مسئله این بود، که صضچگونه مسافرم را راضی کنم؟ شب وقتی از سرکار برگشت با او صحبت کردم، ولی راضی نشد. یک هفته هر روز حرفهای خود را تکرار میکردم؛ ولی مسافرم قبول نمیکرد و میگفت: من که معتاد نیستم، هر وقت اراده کنم، میتوانم مواد را کنار بگذارم و نیازی به این مکانها ندارم. دیگر چیزی به مسافرم نگفتم و یک روز خودم با برادرم به کنگره۶۰ آمدم. خانمها و آقایان با هم داخل یک سالن بودند و یک نفر نیز استاد بود، که از اول جلسه شروع به صحبت کرد. صحبتهای او برایم نامفهوم بود، ولی حس همبستگی در میان این جمعیت موج میزد، انگار همه جزء یک خانواده هستند. آخر جلسه همدیگر را بغل میکردند و آرامش خاصی به من منتقل شد. جلسه که تمام شد، به خانه رفتم و برای مسافرم تعریف کردم؛ ولی او شروع کرد به مسخره کردن، من به حرفهای او توجهی نکردم و چند جلسه دیگر نیز با برادرم رفتم. یک روز مسافرم با کنجکاوی گفت: میخواهم با تو به کنگره بیایم. من هم خیلی خوشحال شدم و با هم به کنگره آمدیم. جلسه که تمام شد، به مسافرم گفتم: چطور بود؟ گفت: واقعا اینها کار ندارند که از وقت و زندگی خود گذشتهاند و به اینجا آمدهاند. بعد کمی غر زد و گفت: اگر من بیایم، سیدی نمینویسم. گفتم: باشد تو فقط بیا. این شد که مسافرم به کنگره۶۰ آمد. خدا را شکر، روز به روز حال او بهتر میشد و اخلاق او نیز بسیار تغییر کرده بود.
چند ماهی از شروع سفر گذشت. از او پرسیدم: حالا که این مکان را قبول داری، حداقل سیدی بنویس. گفت: من از روز اول سیدی مینویسم و چیزی به تمام شدن سیدیهای من نمانده است. من واقعا تعجب کردم، که مسافرم اوقات بیکاری در محل کار سیدی مینوشته و خیلی خوشحال شدم. بعد از یازده ماه سفر، برای رهایی به تهران رفتیم و گل رهایی را از دست آقای مهندس دژاکام گرفتیم. این سفر بهترین سفر زندگیام بود، که در طول عمرم رفتم بیدغدغه و با آرامش، سختیها، مشکلات و گرفتاریها تمام شد. امروز که قلم در دست گرفتم و این دلنوشته را مینویسم، ٩ ماه است که از رهایی من و مسافرم میگذرد و خدا را هزاران بار شکر که با این مکان مقدس آشنا شدم و مسافرم به درمان رسید و من نیز به حال خوش رسیدم. از جناب مهندس حسین دژاکام و خانواده ایشان بسیار سپاسگزارم که این بستر را فراهم کردند، تا مسافر من و همه مسافران دیگر به درمان برسند.
نویسنده: همسفر زهرا رهجوی راهنما همسفر عاطفه (لژیونسوم)
ویرایش: همسفر آرزو رهجوی راهنما همسفر عاطفه (لژیونسوم)
ارسال : همسفر مرضیه دبیر سایت
همسفران نمایندگی بیرجند
- تعداد بازدید از این مطلب :
41