جلسه یازدهم از دوره دوازدهم سری کارگاههای آموزشی عمومی کنگره ۶۰ نمایندگی چرمهین ویژه مسافران و همسفران با استادی دیدهبان احمد حکیمی، نگهبانی مسافر ابراهیم و دبیری مسافر امین با دستور جلسه " کمک من به کنگره و کمک کنگره به من" پنجشنبه 27 دی ساعت 16 آغاز بکار کرد.
سلام دوستان احمد هستم یک مسافر، بسیار خرسندم که در جمع شما عزیزان در این نمایندگی حضور دارم. توفیقی حاصل شد تا در خدمت شما باشم و از این بابت بسیار خوشحالم. از تمامی خدمتگزاران این نمایندگی تشکر و قدردانی میکنم و امیدوارم عزیزان خدمتگزار، از خدمتی که ارائه میدهند، بهره و آموزش لازم را دریافت کنند. تشکر اصلی و در واقع، سپاسگزاری باید از آقای مهندس و خانواده محترمشان باشد که این بستر را فراهم کردند تا انسانها بتوانند با حرکت در مسیر کنگره و رسیدن به سلامتی، زندگی و حیات خوبی داشته باشند. این امکان فراهم شده تا ما بتوانیم در این مسیر گام برداریم و از زندگی و حیاتی که داریم، لذت ببریم.
عموماً انسانها، از جمله خود من، تا قبل از ورود به کنگره، انسان را صرفاً یک انسان میدیدند و بسیاری تصورشان بر این است که انسان یک روز متولد میشود و یک روز هم از دنیا میرود و همهچیز تمام میشود، تا روزی که در جایی دمیده شود و حسابرسی انجام شود. غالباً قالب فکری انسانها به این شکل است؛ حال، کمی بیشتر یا کمی کمتر. اما واقعاً انسان چیست؟ اگر موجودی است که در مسیر تکامل حرکت میکند، آیا فردی که کلاس اول را طی میکند، امتحان میدهد و قبول میشود، تحصیل برای او تمام شده است؟ آیا او به غایت تحصیلات رسیده و همه چیز را میداند؟ آیا واقعاً به این شکل است که یک برهه از حیات، مثلاً فردی ۴۰ سال، ۳۰ سال یا ۲۰ سال مواد مصرف میکند، یا انسانی دست به یک کار بسیار ناشایست و ضد ارزشی میزند و حکم داده میشود که تا آخر عمر در حبس بماند، تکلیف این چیست؟ آیا ما به این موضوعات و قوانینی که در هستی وجود دارد فکر میکنیم؟ اگر تکامل برای انسان وجود دارد، پس آن انسان در کجای تکامل قرار دارد؟
در واقع، وقتی افراد وارد ساختار کنگره ۶۰ میشوند، اگر ابتدا تغییر را از تفکر و اندیشهی خود شروع نکنند، نمیتوانند به این سفر ادامه دهند. افرادی که خوب سفر نمیکنند، عزیزانی که انضباط لازم را ندارند، ابتدا مشکلشان در مسائل بیرونی نیست، بلکه ریشه تمام مشکلات در تفکر و اندیشه خود فرد است. او هنوز تغییر نکرده تا در بیرون تغییری ایجاد کند؛ زیرا هر تغییری که در بیرون رخ میدهد، ابتدا در درون اتفاق میافتد. بنابراین، انسان اگر به زندگی فکر کند، به این زندگی ادامهدار که خداوند دائماً به انسان گوشزد میکند که تو موجودی هستی که هرگز نمیمیری و مرگ برای انسان وجود ندارد (انسان فوت میکند ولی نابود نمیشود)، درمییابیم که چرا اینقدر تمرین و آموزش برای ما قرار داده شده است.
ما اگر در جایی، هر کدام از ما اگر در مکانی چشم فرو ببندیم، در مکانی دیگر بیدار میشویم. چرا باید اینگونه فکر کنیم؟ چون اگر اینگونه فکر نکنیم، اصلاً نیازی به آموزش نداریم. آموزش ببینیم که چهکار کنیم، زندگی کنیم و تمام شود؟ پس هر کاری دلمان بخواهد انجام دهیم؟ اگر واقعاً زندگی به این شکل است که اگر قرار است یک بار یا دو بار دیگر زندگی کنیم، پس چرا انسان از این زندگی لذت نبرد؟ چرا تخریب به وجود نیاورد؟ اگر دوست دارد آن کار را انجام دهد، انجام دهد! اما در واقع اینگونه نیست. انسان موجودی است که تا هستی برقرار است، حضور دارد و تا خداوند بر این هستی حاکم است، ما نیز در کنارش، مخلوق او، هستیم. اگر اینگونه فکر کنیم، میپذیریم که مسیر ما مسیری طولانی و ادامهدار است.
حال، وقتی این مسیر طولانی و ادامهدار است، میخواهیم آن را چگونه طی کنیم؟ آیا با حال خوب یا با حال بد؟ آیا توانایی گذر از گذرگاههایی که در این مسیر وجود دارد را داریم؟ آیا ابزار، لوازم و تجهیزات لازم برای عبور از این گذرگاهها را مهیا کردهایم و با خود حمل میکنیم؟ اساساً جهانبینی کنگره ۶۰ به درد افرادی میخورد که به جهانهای دیگر اعتقاد دارند. اگر فردی به جهانهای دیگر اعتقاد نداشته باشد، جهانبینی کنگره ۶۰ اصلاً به درد او نمیخورد، هیچ عملکرد و کارایی برای او ندارد تا بفهمد و متوجه شود که نفس چیست، انسان چه جایگاهی دارد، چه موجودی است و فرقش با موجودات دیگر چیست.
بنابراین، اگر انسان به این شکل به خود نگاه کند، قضیه کاملاً متفاوت خواهد بود. حال، تا امروز یک مسیر تاریکی را طی کردهام. این مسیر تاریکی که من در آن پا گذاشتهام، از کی شروع شده؟ من خودم هم نمیدانم؛ زیرا همه تصور میکنند تخریب از زمان شروع مصرف بوده است، مثلاً میگویند تخریب ۲۰ سال، ۳۰ سال یا ۱۵ سال. اما اگر از منظر ادامهدار بودن انسان به موضوع نگاه کنیم، داستان متفاوت خواهد بود.
منشأ اعتیاد ما از کجا و چه زمانی آغاز شد؟ گویی زندگی ما کتابی است با برگهای بیشمار، هر برگ نمایانگر برههای از حیات ماست. ما نمیدانیم سرآغاز این کتاب کجاست، اما میدانیم که “بسم الله” آن، از همان لحظهای است که همگی، آشکار و پنهان، پروردگار را پذیرفتیم.“من پروردگار شما هستم”؛ با این جمله، حرکتمان را آغاز کردیم و مسئولیت کامل آن را بر عهده گرفتیم. از این رو است که در کنگره ۶۰ مطرح میشود که انسان از روز نخست، مسیری را طی کرده و عملکردهایی داشته که اکنون به اینجا رسیدهاند. این عملکردها، تقدیر کنونی ما را رقم میزنند.
در این میان، هم خاصیت انسانی وجود دارد و هم فرمان الهی. از دیدگاه من، خداوند و نیروهای هستی، در مسیر ما و در اختیار ما هستند، اما دخالتی ندارند. ما با اختیار کامل آفریده شدهایم، پس اگر اتفاقی میافتد، نباید آن را به گردن خداوند انداخت و نباید گفت “خدا نخواست” یا “خدا خواست”. این همان وادی چهارم است: مسئولیت دادن به خداوند در مسائل حیاتی، در واقع، سلب مسئولیت از خویشتن است. هیچ فردی در شروع تاریکی و مصرفکننده شدن ما دخیل نبوده است؛ خودمان بودهایم. دیگران در مسیر ما قرار گرفتند و با ما همراه شدند.
اگر به ورقهای گذشته این کتاب نگاه کنیم، متوجه میشویم که رنجی طولانی را حمل میکردهایم. این رنج، سرانجام در جایی، به واسطه فرمان و رحمت الهی، راهی برای رهایی پیدا میکند. انسان هدایت میشود تا با تلاش و عملکرد خود از آن عذاب رهایی یابد. نباید تصور کرد که هر کسی که مواد مصرف میکند باید درمان شود. او باید حسابهای خود را سبک و سنگین کند و به حسابرسی درونی خود برسد. این حسابرسی، همان است که گفته میشود: “قیامتی است و حسابرسان درستی هستند”. با این حال، زندگی ما فقط به آنجا محدود نیست. حسابرسی همین حالا نیز وجود دارد. درست مانند چکی که دادهایم و باید بلافاصله آن را پاس کنیم.
در سفر اول، اگر پلهها را درست طی کنیم، توانایی ورود به پله بعدی را با استاندارد خود پیدا میکنیم. اما اگر این کار را نکنیم، سازگاری لازم رخ نمیدهد و زمان بیشتری برای تطبیق با پله بعدی لازم است. این از نظر استاندارد مطلوب نیست. پس رحمت الهی شامل حال ما شده است.شاید این سوال مطرح شود که چرا پیامبر در آن جغرافیا ظهور کرد؟ این حکمتی است که شاید انسان هنوز توانایی درک کامل آن را نداشته باشد. مهم این است که این مسیر وجود دارد، کشف شده است و بستری آماده شده تا من و شما در آن قرار گیریم. کمک کنگره به من و کمک من به کنگره را چه کسی احساس میکند؟ کسی که بیدار است و حسش کار میکند. وقتی گفته میشود ۶۰ درجه زیر صفر، یعنی هیچ حسی کار نمیکند؛ نه گرما، نه سرما و نه هیچ توانایی دیگری. این تمثیلی از تفکر و ساختار فیزیولوژیک یک فرد مصرفکننده است.
اگر بچه گرسنه باشد و فرد مصرفکننده نیاز به مواد داشته باشد، بچه در اولویت دوم قرار میگیرد. فرد بعد از مصرف، خود را سرزنش میکند. وقتی فرد متوجه این موضوع شود، کم کم و به تدریج که رها میشود، امیدوار است که کمک و یاری را کاملاً احساس کند.
بر اساس تجربه من، پیام سفر اول میگوید: “هنگامی که این سفر تمام شد، در آنجا تو را پاداشی نیکو خواهد بود و آن پاداش، بند عشقی است که بین تو و قدرت مطلق برقرار میگردد”. تا قبل از آن، پیوندی وجود ندارد. انسان نمیتواند تصویری کامل از رهایی را در درون خود تجربه کند. رهایی، پس از دو ماه رژیم سیگار، زمانی که فرد سیگاری درمان نشده است، رهایی به دست نمیآید. وقتی فرد به این نقطه برسد، باید خود را با تجربیات قبل مقایسه کند تا ببیند کجا ایستاده است.
نکتهای که باعث شد من در این مسیر حرکت کنم، همین بود. با چند روز اختلاف، زمانی که آقای مهندس فرمان رهایی را دادند و دو سه روز از رهاییام گذشته بود، صبح زود در پارکی نشسته بودم و کتاب ۶۰ درجه را میخواندم. ناگهان به یاد آوردم که سال گذشته، یعنی در سال 79، در شرایط “یو آر دی” به سر میبردم. به یاد آوردم که چه حالی داشتم و حالا، یک سال از آن ماجرا میگذرد و من درمان شدهام. توانستم این تغییر را تشخیص دهم. وقتی متوجه این تفاوت شدم، دیدم زمانی که در “یو آر دی” بودم، یک کیسه قرص میخوردم و تمام فکرم این بود که چگونه میتوانم کاری نکنم و دوباره مصرف نکنم. آیندهای مبهم و تاریک را یو ار دی میدیدم و هیچ چیز برایم روشن نبود. بعد از چند روز که به این موضوع نگاه کردم دیدم که به حال خوش نرسیدم و دوباره شروع کردم. این مقایسه باعث شد متوجه شوم که رحمت الهی شامل حال من شده و اکنون کجا ایستادهام. وقتی این را تشخیص دادم، دیدم چرا این رحمت شامل حال انسانهای دیگر نشود؟ به همین جهت، تصمیم گرفتم بمانم و شرایطش را آماده کنم.
چرا میگویند همسفرت را بیاور؟ برای اینکه فردی که رها میشود، تازه از زیر آوار بیرون آمده است. فردی که مواد مخدر مصرف میکند، حس یک انسان سالم را از نظر فیزیولوژی فراموش میکند. حالا اندیشه را فعلاً کاری نداریم. از نظر جسمی، حس یک جسم سالم را از یاد میبرد. وقتی وارد سفر دوم میشود، باید به او زمان بدهیم تا این حس را متوجه شود و تجربه کند تا در قالب خودش جا بیفتد.
حالا وقتی همسفرش را نمیآورد، سالها با هم زندگی میکنند و در این زندگی کلی تخریب ایجاد کرده است. همسفر میگوید: “خوب، رها شدی دیگر، مواد مصرف نمیکنی. حالا بیا اصل دومی را که در سیدی ابلیس آقای مهندس مطرح میکند را گوش کن.” همیشه از اطرافیان آن فرد استفاده میکند و میگوید: “فلانی را ببین، او اینطور کرد. زندگیاش اینطور شد، او الان دو تا خانه دارد، او ماشین دارد، بچهاش فلان است.” و دائماً مقایسه میکند و میگوید: “زندگی ما را ببین!” و میگوید برو آن پلهایی که خراب کردی را درست کن و چالههایی که کنده شده را پر کن. آن فرد هم اگر گوش کند، در یکی از آن چالهها میماند و بعد میگوید: “آره، کنگره هم رفتم و خوب نشدم.” نمیگوید که چه کار کرده است. به همین جهت میگویم همسفرت را بیاور تا متوجه شود و آموزش بگیرد که مسیر زندگی چیست و ما باید در این مسیر چه بخواهیم و چه نخواهیم. این خیلی مهم است.
عزیزان، انسانی یا خانوادهای که زندگیاش را با دیگران مقایسه کند، هیچگاه روز خوش نخواهد دید. گاهی هم اگر میخندند، این خنده از ته دل نیست و خیلی زودگذر است. همیشه آن انسانها در حسرت هستند. حسرت پدر آدم را در میآورد و انسان را میپوساند. حسرت قلب انسان را نابود میکند. حسرت چی را باید بخوری؟ چون خیلی از انسانها تصور میکنند که چیزهایی که جمع میکنند، داشتهها هستند. ماشین و خانه خیلی هم بد نیستند، جهانبینی درست به اینها نگاه کردن خیلی هم خوب است. ولی اگر با جهانبینی غلط به این داستان نگاه کنی، همه اینها را جمع میکنی و میگذاری زیر پایت تا بروی روی همه آنها بایستی و اصل سومی که در سیدی ابلیس میگوید به وجود بیاید، یعنی کانون توصیف و توجه شوی. چون هر چه انسان در درونش جایگاه کوچکتری داشته باشد، نیاز به توجه و توصیف بیشتری دارد. چرا من را تعریف نکرد؟ چرا پشت من در نیامد؟ چرا کار خوب من را عنوان نکرد؟ دیروز عزیزان در ساختمان سیمرغ یک مراسمی بود و من اتفاقی برایم افتاد که یاد گرفتم از هیچ انسانی تا روزی که در کنگره هستم، توقع نداشته باشم. زندگی من، زندگی کنگره است و سعی و تلاش من بر این باشد که توقع از هیچ انسانی نداشته باشم. چقدر به انسان آرامش میدهد. اولین مرزبانی که در کنگره انتخاب شد، بنده بودم که آقای مهندس من را به عنوان اولین مرزبان معرفی کرد. فکر میکنم اواخر سال 81 یا اوایل 82 بود که مسئولیت شعبه رباط کریم را داشتم. بعد از آنجا آمدم شعبه انقلاب و از شعبه انقلاب رفتم شعبه رباط کریم را تحویل گرفتم، یعنی ساختمان را تحویل گرفتم. ابن سینای فعلی نبود.
در ابتدا، آنجا به هفت هشت راهنما و جمع کثیری از افراد شروع شد. بعد، آقای مهندس فرمودند که آنجا را تحویل بدهم و به آکادمی در اسلامشهر بیایم. من در انقلاب و رباطکریم هم لژیون داشتم. وقتی به آکادمی آمدم، حدود دو هفته گذشت. صبر کردم تا به من بگویند که برای تشکیل لژیون اقدام کنم. تصورم این بود که با این همه زحمتی که در این دو سه شعبه کشیدم، وقتی به آکادمی و قسمت نشریات در کنار اتاق آقای مهندس آمدم، ایشان به من خواهند گفت که برای تشکیل لژیون اقدام کنم. اما هیچ صحبتی نشد. دو هفته گذشت و آقای مهندس در لژیون گفتند که نامهای بنویسم و برای بازگشت از مرزبانی خواهش کنم. بلافاصله با شنیدن این حرف، چهرهام دگرگون شد. ناگهان در درونم کسی گفت: «این هم دستمزدت! ببین کنگره چگونه به تو پاداش داد! این همه اینور و آنور خدمت کردی، هفتهای سه روز با اتوبوس ۷۰ کیلومتر رفتی و ۷۰ کیلومتر برگشتی، یک شعبه را از صفر شروع کردی و حالا اینطور شده…» این افکار به من هجوم آوردند و آنقدر ادامه دادند که من به حرفشان گوش کردم. دیگر دلم نمیخواست لژیون داشته باشم و فکر میکردم باید برای تشکیل لژیون التماس کنم. حدود ده روز طول کشید و این مدت حتی جواب سلام آقای مهندس را هم نمیدادم.
انسان چقدر میتواند ناسپاس و خواب باشد و حسش کار نکند! منشأ این حالت، توقع بود. رحمت الهی که شامل حالم شده بود را گم کرده بودم و فراموش کرده بودم. حدود ده روز طول کشید تا خودم را پیدا کنم و این ده روز برایم بسیار سخت گذشت. هر روز به کنگره میآمدم، جز یکشنبهها که تعطیل بود. یک روز صبح که بیدار شدم، با خودم گفتم: «چرا اینطور هستی؟ نمیتوانی اینگونه ادامه دهی. باید این موضوع را حل کنی و درستش کنی.» نمیدانم چقدر طول کشید تا به خودم آمدم و فهمیدم جایی که الان هستم، چیزی جز رحمت خداوند نیست. فراموش کرده بودم روز سوم رهایی را که با خود چه پیمانی بسته بودم. مقایسه کرده بودم و الان حالم بد بود. خودم را گم کرده بودم. خدا را شکر کردم و به کنگره آمدم و از آقای مهندس عذرخواهی کردم.
اکنون ۲۱ سال از آن جریان میگذرد، اما در تمام این مدت، هر وقت یاد آن روزها افتادم، هم از خداوند طلب بخشش کردهام و هم از آقای مهندس، چرا که انسان چقدر میتواند غافل و فراموشکار باشد. اگر انسانی میخواهد کمک کنگره را حس کند، نباید غافل باشد. از آن روز به بعد تلاش کردم و هر کاری در کنگره، برای خانواده و برای جامعه انجام میدهم، آن را وظیفه خود میدانم. چون اگر وظیفه ندانم، دوباره توقع میکنم و فکر میکنم دارم لطف میکنم. این نگاه بسیار به آرامش انسان کمک میکند و بالاترین محبت به انسانهاست. وقتی کاری را وظیفه خود میدانیم، به این معناست که آن کار یک شکل و اندازه مشخص دارد و آگاهی انسانی به ما کمک میکند تا آن شکل و اندازه را پیدا کنیم.
امیدوارم این صحبتها را ضبط کرده باشید. من ۱۲ سال مسئول اصفهان بودم و ۸ سال مستقیماً هفتهای سه روز به آنجا میرفتم. در این مسیر، آقای مهندس سه دستنوشته به من دادند، اما من هیچ جا از ایشان تشکر نکردم. هیچگاه گلهمند نبودهام و نیستم، زیرا تجربه کردهام که نباید توقع داشته باشم. این رهایی تو و رهایی ما بسیار عظیم و ارزشمند است. من واقعاً اعتقاد دارم که هیچ انسانی در خود کنگره ۶۰ وجود ندارد که بتواند عظمت عملکرد کنگره ۶۰ را در ذهنش تصور کند. من خودم را مانند کودکی میدانم که در یک قایق در اقیانوس است. به این کودک میگویند تو در اقیانوس هستی، او سرش را بلند میکند و تا جایی که چشمش کار میکند، پهناوری اقیانوس را میبیند، اما در واقع، در ذهنش تصوری از عظمت اقیانوس ندارد. من کنگره را اینگونه میبینم. اگر اینگونه نبود، بیماریهای لاعلاج درمان نمیشدند. سرطان با هیچ مقدار طلا درمان نمیشود، اما تحقیقات روی موشها آن را درمان میکند. ما باید این را حس کنیم. این چهار اصلی که آقای مهندس گفتند، بسیار مهم هستند و این نکتهای که بنده به عنوان تجربه خدمتتان عرض کردم، به نظرم بسیار مهم است.
وقتی کاری را وظیفه خود میبینیم، مانند فردی که برای تأمین هزینه خانواده کار میکند، خانواده باید از او تشکر کنند، اما خود او باید این کار را وظیفه بداند. اگر این کار را وظیفه نبیند، از خود و خانواده و بچه و دین و آیین طلبکار میشود و توقع دارد. من همیشه نگران افرادی هستم که در خانه زحمت میکشند و اگر وظیفه خود ندانند، فکر میکنند دارند لطف و محبت میکنند."
خودش نباید ببیند. این یک کلید بسیار اساسی برای انسانها، برای ارتباطات انسانی و برای تحکیم این ارتباطات است. اگر در کنگره قدم برمیدارم، باید زمان و انرژیام را در جهت خدمت صرف کنم و به نوعی مالیات آن نعمت بزرگی را که دریافت کردهام، بپردازم. در واقع، در مقابل آن نعمت، این کارها هیچ است. اگر غیر از این بود، من الان اینجا ننشسته بودم. اگر این مسائل مطرح میشود، برای این است که ما بیدار باشیم و بدانیم روی چه صندلی نشستهایم. این زمانی که برای درمان در اختیار داریم، نباید صرف چیز دیگری شود. وقتی وارد کنگره میشوید، باید روزشماری کنید تا دو ماه بگذرد و بتوانید برای لژیون سیگار اقدام کنید و سیگار خود را هم درمان کنید. من در جلسه راهنماها به راهنمای خصوصی میگویم که اگر سیگار میکشد، او را بغل نکنید، فقط سلام و علیک کنید، چون من هم همین کار را میکردم. هر موقع قدم کامل را برداشتید، آن موقع اگر مشکلی داشتید، ما مشکل شما را برطرف میکنیم. فردی که خیلی خوب سفر میکند، اما سیگار میکشد، سفرش نافرجام است. سیستم مخدرهای طبیعی بدنش راه نمیافتد و اولین چیزی که رهایی برایش میآورد، مریضی و بیماری است. باید کاری انجام دهیم که قالب کنگره قالبی درست باشد و مادهای که وارد آن میشود، ناقص بیرون نیاید. پس قدر کنگره، قدر راهنمایان و راهنمایان هم قدر رهجو را بدانند. ما در کنگره، در هیچ جایگاهی حق تحقیر کردن هیچ انسانی را نداریم، حتی انسانی که در حال سفر است. اگر کسی اشتباهی میکند، به اشتباهش رسیدگی میشود، اما حق تحقیر ندارد. خدمت در کنگره با تحقیر کردن انسانها انجام نمیشود، چه مسافر و چه غیر مسافر.
خیلی خوشحال شدم که امروز در جمع خانواده کنگره ۶۰ قرار گرفتم. از صمیم قلب میخواهم که عزیزانی که در سفر اول هستند، به درمان قطعی و کامل برسند. وقتی به شما گفته میشود برای انجام این عمل عظیم شکر کنید، باید شکر را کاملاً احساس کنید و همیشه شاکر خداوند باشید. یادمان نرود اگر کفش نداریم، بسیاری از انسانها هستند که پا ندارند. حواسمان باشد چیزی که انسان را به آرامش، پول و آسایش میرساند، فرمان عقل در صراط مستقیم است. انسان اگر تزکیه و پالایش کند، سطح انرژیاش بالا میرود و وقتی تزکیه و پالایش میکند، در صراط مستقیم حرکت میکند. در این صورت، قوه تشخیص در او احیا میشود. یکی از پیامهای سردار این است که انسانی که در صراط مستقیم حرکت میکند، قوه تشخیص در او احیا میشود.
یعنی میتواند تشخیص دهد و وقتی به تشخیص برسد، حس او قوی میشود و حس، اولین نیرویی است که قوه عقل را به کار میاندازد. با آن عقل، تصمیم میگیرد که کجا و چه کاری را انجام دهد و آن انسان به رشد و توسعه میرسد. حرکت در مسیر معنوی، مادیات را هم با خود میآورد. اما برعکس آن، پاسخ نخواهد داد. برای داشتن زندگی خوب باید در این مسیر حرکت کنیم و قدر هر آنچه که داریم را بدانیم. اگر قدر چیزهایی که در زندگی دارید را بدانید، هیچگاه ناامید نمیشوید. انسان ناامید، یعنی انسانی که داشتههایش را نمیبیند و توقع بیشتر دارد. انسان تماماً از هیچ چیز توقع ندارد و هر کاری که بخواهد انجام میدهد. ما الگو داریم.
خیلی خوشحال شدم که امروز در خدمتتان بودم. از پیشوازتان بسیار ممنونم. اگر گفته میشود که نایستید و مسیری ایجاد نکنید، برای این است که ما با هم فاصله پیدا نکنیم. عزیزان تصور نکنند که من یک تافته جدا بافته هستم. این پیشواز شما، محبت شما را به من رساند و من بسیار ممنونم. اما باید سعی کنیم که فاصلههایمان را کم کنیم. من با شما هیچ فاصلهای ندارم. ما با در نظر گرفتن حریمهایی که داریم، میتوانیم مشکلات یکدیگر را حل کنیم. اگر چنین مراسمهایی را برگزار کنیم، دسترسی بچههایی که سوال دارند، دشوار میشود. آنها فکر میکنند شما کجا ایستادهاید و نمیتوانند سوال بپرسند. واقعیت اینطور نیست. این لطف شماست. جایگاه شما بسیار باارزش است. اگر احترامی میگذارید، من احترام به آن جایگاه را میبینم و بسیار ممنون و سپاسگزارم. توفیق روزافزون را برای تکتک شما عزیزان از خداوند خواستارم. امیدوارم عزیزانی که در سفر اول هستند، به سفر دوم برسند و عزیزانی که در سفر دوم هستند، خدمت کنند و در این خدمت، چیزهای بسیاری را بیابند تا بتوانیم دست همدیگر را بگیریم."
برای ما هم بالاترین خوشحالی را میآورد و بالاترین حال خوب را برای ما به ارمغان میآورد. راهنماها میدانند من چه میگویم. مرزبانها میدانند من چه میگویم. راهنمایان تازه واردین که مهمترین جایگاه از نظر من در کنگره است، میدانند چه میگویم. خیلی سپاسگزارم و ممنونم از اینکه با نگاهتان و با سکوتتان باعث شدید که من بتوانم مطالبی را به یاد بیاورم. شاید این انتقال مطالب به فردی کمک و یاری برساند. سپاسگزارم از اینکه توجه کردید.
عکس و ضبط صدا :مسافر ابراهیم، مسافر رضا
تایپ:مسافر رضا، مسافر ابراهیم
ارسال : مسافر ابراهیم
- تعداد بازدید از این مطلب :
443