امروز هم با گریه گذشت و همینطور روزهای قبل و روزهایی که قرار بود در آینده هجوم بیاورند. میگویند به مو میرسد اما پاره نمیشود، پاره شد. آنقدر خسته بودم که نمیتوانستم دوباره گرهاش بزنم. با خودم میگفتم کاش خدا من را از این دنیا میگرفت. به یاد میآورم که در گوشهی اتاق نشسته بودم و تا روز تولدم از خداوند معجزه خواستم تا نجاتم بدهد. خواستم دستم را بگیرد و من را از این جهنم بیرون بکشد صبحها وقتی چشمهایم را باز میکردم تا ساعتهای زیادی فکر میکردم گویی بدنم مرده بود برای همین همیشه نزدیک به ظهر بالاخره میتوانستم از تخت بلند شوم، هر شب کابوس میدیدم و خیلی وقتها از ترس تا صبح نمیخوابیدم که مبادا دوباره آن موجودات وحشتناک گلویم را بگیرند و نفس کشیدن را برایم سخت کنند؛ و هرلحظه به خودکشی فکر میکردم.
پنج سال بود که این وضع را تحمل میکردم اما مگر تا کی میشود در این وضعیت دوام آورد؟ بالاخره یک روز همهی آن غمها و دردها را بیاختیار به اطرافیانم نشان دادم و آنجا تازه فهمیدم عجب فاجعهای شده است. به هرکسی از حالم وزندگیام میگفتم، از خانوادهای میگفتم که در آستانهی فروپاشی است، از پدری که بیشتر از بیست سال در اعتیاد غرقشده بود و هرچقدر دستوپا میزد راهِ نجاتی نبود. هیچکس درک نمیکرد، هیچکس کمکی نمیکرد. من برایشان از سرطان میگفتم ولی آنها فکر میکردند آنفولانزا دارم. گفتم تا روز تولدم معجزه از خداوند خواستم، خداوند آن معجزه را خیلی زودتر از آن چیزی که فکرش را میکردم به من هدیه داد حدس بزنید آن معجزه چه بود. کنگرهی ۶۰ و مَردی که اگر نبود من مطمئنم هیچوقت قرار نبود زندگی را دوباره احساس کنم آقای مهندس معجزهای بود که دست من را گرفت و از آن جهنم بیرون کشید.
اگر ایشان نبودند مطمئنم منی هم نبود تا امروز این کلمات را بنویسد و بگوید چقدر سپاسگزار است و یک دنیا به خاطر آرامشی که دارم ممنونم اینکه اکنون ده ماه است که خوشحالی را احساس میکند و خندهها و لبخندهاش فیک نیستند. تا ابد هم بخواهم تشکر کنم و قدردان باشم هیچوقت کافی نیست و نخواهد بود چطور میشود هزاران بار از کسی که زندگی را دوباره به تو بخشیده تشکر کرد و این کافی باشد؟ و حتی چطور میشود جبرانش کرد؟ من آن روزهای تاریک را پشت سر گذاشتم آنهم فقط و فقط به لطف کنگره و مهندس، خانواده محترمشان و راهنمای مهربانم خانم مریمِ عزیزم. همیشه حرفهای پرمهری که خانم مریم در لژیون میگفتند تا عمق وجودم میرفت. مخصوصاً آن روزی که به من گفت سارا میتوانی قوی باشی؟ و فقط همین یک جمله کافی بود تا بتوانم دوباره همهچیز را درست کنم و چطور میتوانم تشکر کنم؟ چطور میتوانم جبران کنم کاش راهی وجود داشت. در آخر سیگارهایی که میسوخت تا شاید کمی از این غم را خاکستر کنند و ترا پیستها و دکترهایی که قرصهای ضدافسردگی تجویز میکردند، دوستانی که مثلاً میخواستند با حرفهایشان کمکی بکنند اما همیشه برعکس بود و خوابی که میخواستم هیچوقت بیدار نشوم. هیچکدام کمککننده نبودند بلکه من را بیشتر در جهنم فرومیبردند. نمیدانم چطور و یا چرا من انتخاب شدم تا به کنگره بروم و بالاخره همهچیز برایم تغییر کند؛ اما تازه متوجه شدم هیچچیز و هیچ مشکلی قرار نیست تا ابد من را در چاه بدبختیها فروببرد و همیشه طنابی به اسم کنگره ۶۰ وجود دارد تا من آن طناب را محکم بگیرم و از آن چاه تاریک بیرون بیایم. بازهم از صمیم قلب بابت همهچیز سپاسگزارم برای آقای مهندس و همهی عزیزانی که در کنگره خدمت میکنند زندگیای پر از عشق و آرامش آرزو میکنم.
نویسنده: همسفر سارا رهجو راهنما همسفر مریم (لژیون چهارم)
ویرایش: رابط خبری همسفر مریم رهجو راهنما همسفر اعظم (لژیون دوم)
ارسال: راهنمای تازه واردین همسفر خدیجه نگهبان سایت
همسفران نمایندگی الوند
- تعداد بازدید از این مطلب :
65