سکوت همهجا را فرا گرفته بود؛ نه بوی آشنا و نه رنگ و بوی زندگی. همهجا تاریک بود، هیچ روشنایی دیده نمیشد و هرروز این تاریکی عمیق و عمیقتر میشد. تنها یک روزنه امید وجود داشت و آن وجود دو فرزندم بود که دلم را با آنها خوش میکردم؛ اما با وجود فرزندانم هم همیشه احساس تنهایی و ناامیدی داشتم. کارم فقط گریه، اشک و ناله بود. صورتم را با سیلی پیش دوست و آشنا سرخ نگه داشته بودم؛ اما درونم آتشی از غم فوران میکرد. با وجود آنکه یک مادر و همسر بودم؛ اما هیچ مهر مادری و هیچ عشق همسری درمیان آن تاریکی دیده نمیشد و هیچ جایگاهی در این جهان خاکی برای خودم قائل نبودم. روزبهروز ضعیفتر میشدم. هیچ قدرت و توانایی در خود نمیدیدم و احساس پوچی میکردم؛ اما در یکی از روزهای پاییزی که خسته و ناامید شده بودم، یک جرقه روشنایی از دل تاریکی زده شد و من را به سمت خود کشید که آرام آرام به سمت آن جرقه رفتم تا ببینم منبع این جرقه روشنایی از کجاست. من را با خودش به مکانی برد که در ظاهر یک ساختمان ساده بود؛ اما از داخل آن عطر و بوی بهشت به مشام میرسید. مانند گلی که چندین سال تشنه آب بوده و با بوی آب هم جان میگیرد، سلولهای بدنم به جنب و جوش افتادند. وارد سالن شدم. انسانهای سفیدپوش که به صورت هر کدام نگاه میکردم با لبخند من را در آغوش میگرفتند. وقتی نگاهشان میکردم، اثری از اعتیاد در آنها مشاهده نمیشد.
آری نام آن مکان مقدس کنگره ۶۰ بود و انسانی بزرگ که زندگی او نیز مانند زندگی من در تاریکی اعتیاد بوده است، توانسته بود راهی برای نجات از این تاریکی پیدا کند و خودش را نجات دهد؛ اما این بزرگمرد آنقدر قلب بزرگ و بخشندهای دارد و این آزادی برایش شیرین و لذتبخش بوده که دیگران را هم از این لذت بینصیب نگذاشته است و توانست طعم این شربت گوارا رهایی را به هزاران انسانی که سالها تشنه بودند بچشاند و توانست با آموزشهای ناب خودش به همه انسانهایی که هیچجا و مکانی در این جهان خاکی نداشتند، احساس ارزشمندی بدهد. حتی فرزند در میان خانواده جایی نداشت و وجود پدران در کنار خانواده کمرنگ شده بود و احساس پوچی و ناامیدی میکردند. ایشان آموخت که باید دانست هیچکس به اندازه خود انسان به خویشتن خویش فکر نمی کند.
آری من که با وجود نقش مادری و همسری احساس پوچی میکردم و هیچ جایگاهی برای خود در این دنیای بزرگ نمیدیدم؛ اما امروز این پدر مهربان یکی از هفتههای سال را برای خاطر من، هفته همسفر نام گذاشته است.
چه اسم زیبا و قشنگی. آری من وارد این مکان شدم و بهعنوان یک بال پرواز در کنار مسافرم آرامآرام شروع به پرواز کردم. ما در ابتدا پرواز کردن را خوب بلد نبودیم؛ اما کمکم با کمک آموزشها و راهنماییهای راهنمای خوب خودم و مسافرم یاد گرفتیم که چگونه باید پرواز کنیم تا بتوانیم از میان کوههای یخبندان و سرد زمستانی سالم عبور کنیم و به پایان سفرمان برسیم. آری به پایان رسیدم؛ اما نه سفری که آخرش احساس خستگی کنیم بلکه هرچه به پایان سفر نزدیکتر میشدیم سرحالتر و بشاشتر بودیم و درونمان پر از آرامش بود و هرچه جلوتر میرفتیم، بوی عشق و محبت ما را بیشتر به سمت خودش جذب میکرد و آن گل رهایی بود که در دستان پرمهر و محبتی بود که سر منشأ همه این عشق و محبت بود. او گل رهایی را به دستم داد و به من همسفر تبریک گفت. از آنروز تا الان ۱۰ سال میگذرد؛ اما بهجای اینکه با گذشتن عمرم ناتوانتر شوم به دلیل همسفر بودن سال به سال خوشحالتر و سرحالتر میشوم و همه اینها از وجود برکت بزرگمردی است که عشق و محبت واقعی در تکتک سلولهای بدنش موج میزند و دلش اقیانوس است. دوستت دارم ای بزرگمرد و تکتک تارهای زندگیام از آموزشهای ناب تو جان گرفته است.
این هفته قشنگ را به آقای مهندس که چنین بستری برای من همسفر فراهم کردند و اولین همسفر کنگره ۶۰ خانم آنی بزرگ و خانواده عزیزشان تبریک میگویم.
به قلم: راهنما همسفر مریم (لژیون نهم)
سلام دوستان لیلا هستم همسفر محمد. باغبان ییک دانه را با شوق و اشتیاق تو دل خاک مناسب و حاصلخیز میکارد و مراقبت میکند که نور کافی و مناسب برای رشد دانه فراهم باشد. هر روز به آن آب میدهد و منتظر میماند که دانه از خاک بیرون بیاید. او رویاهای زیادی در مورد گیاه دارد؛ اما هیچوقت نمیداند فردا صبح گیاهش چقدر رشد کرده یا شاخههای جدید بعدی از کجا جوانه میزند. میداند که نمیتواند دقیقا تعیین کند که گیاهش چه روز و ساعتی گل میدهد. باغبان فقط خودش را مسئول فراهم کردن شرایط مناسب برای رشد گیاه میداند. او بهجای اینکه مدام گیاهش را با گیاهی که در رویاهایش میپروراند مقایسه کند از رشدش لذت میبرد و هر آنچه گیاه لازم دارد را برایش فراهم میکند. سپس گوشهای مینشیند و از تماشای رشد آن لذت میبرد.
باغبان به منحصر به فرد بودن گیاهش آگاه است و میتواند بدون اضطراب، احساس گناه و یا سرخوردگی، همسفر رشد گیاه خود باشد و از این سفر بینظیر نهایت لذت را برده و تجربه کند. تجربهای که هم سخت و هم آسان است؛ اما برای دوام گیاه باید بماند و بتواند تا نتیجه را ببیند. درست مثل منِ لیلا. ۲۰ شهریور ۱۴۰۳ درحالی که ۲۵ سال از زندگی که با همسرم داشتم و همسفر زندگیاش بودم میگذشت. سالها میآمدند و میرفتند؛ اما من نمیخواستم قبول کنم که دانه زندگیام با اعتیاد دست و پنجه نرم میکند. نمیخواستم باور کنم که آن دانه که فکر میکردم درخت بزرگی میشود گندیده و در حال از بین رفتن است. تمام تلاش خود را کرده بودم که نجاتش بدهم. راههای بسیاری را با هم رفته بودیم؛ اما بینتیجه بودند. تا یک روز آقایی آمدند و از درمان اعتیاد گفتند و من که قبولش نداشتم، گفتم: این هم مانند بقیه راهها به در بسته میخورد؛ اما کورسوی امیدی اعماق وجودم بود و هر روز با حرفهای آن مرد پررنگتر میشد.
من در تمام مراحل زندگیام نگذاشته بودم کسی از دردهایم باخبر شود. خودم همه رو حل کرده بودم؛ پس چرا این را نمیتوانستم حل کنم؟ انبار باروتی شده بودم که با هر تلنگری میشکستم، منفجر میشدم و گریه میکردم. آن مرد حالا شده بود ناجی زندگی من و من را دعوت کردند که حتما به کنگره بروم. کلی فکر کردم و گفتم این راه را هم میروم تا پسرم درمان شود؛ اما هنوز اعتقادی به آن نداشتم با چشمهایی گریان و قلبی پر از درد وارد کنگره شدم و با آغوش باز مرزبانان عزیز و خانم فاطمه عزیزم روبهرو شدم که من را همراهی کردند و به من امید میدادند و من را به راهنمای تازه واردین سپردند. متوجه شدم که لیلایی که تا بهحال همسفر همسرم در زندگی بودم، حال باید همسفر پسرم باشم و بال پروازش شوم. چطور با این جسم بیمار و روحیه خرابی که دارم می توانم همسفر محمدم و جگرگوشه زندگیام شوم؟ اما باید بتوانم و تمام تلاشم را میکنم. الان سه ماه از همسفر بودنم میگذرد. در این مدت بیشتر روزها چشمهایم گریان؛ اما ته وجودم پر از امید است.
میدانم که راهی سخت در پیش داریم و با وجود مسافر سر به هوا این مسیر سختتر هم میشود؛ اما خدا را شکر میکنم که در این مسیر خوب قرار گرفتیم. امیدوارم بتوانیم با کمک خدا و آموزشهای کنگره از این مسیر سخت لذت ببریم و شاهد میوه دادن دانه زندگیام، محمدم باشم.
امیدوارم همسفر و بال پرواز خوبی برایش باشم تا با هم پرواز کنیم و به اوج برسیم. هرروز عکس آقای مهندس را نگاه میکنم و با ایشان حرف میزنم. انشاالله روز رهایی محمد بتوانم از ایشان تشکر کنم و امیدوارم رهجوهای خوبی برایشان باشیم. به امید رهایی همه مسافران.
به قلم: همسفر لیلا رهجوی راهنما همسفر مریم (لژیون نهم)
سلام دوستان سميرا هستم همسفر روحاله. پس از سالها تخريب، پس از سالها نااميدى و تحقير، درمانده و ناتوان، درحالى كه از همه چيز و همه كس قطع اميد كرده بودم با خود گفتم آخرين راه را نيز امتحان مىكنم هر چند كه باخود مىپنداشتم كه بىفايده است.
كنگره به من معرفى شد. به همراه مسافرم براى اولينبار وارد کنگره شدم. يادم نمىرود كه چهقدر جلوى چشم ديگران احساس بدى داشتم و فكر مىكردم آبرويم رفته است. گريهكنان آن لحظات سنگين را سپرى كردم و سريع از كنگره خارج شدم. جلسه بعد كه با بىميلى رفتم و سر جلسه نشستم حس عجيبى را تجربه كردم. بر خلاف استرس و عدم آرامش من از شرايط حاكم، اعضاء حاضر در کنگره با آرامش و تبسم دلنشينى كه روى لبهايشان بود به من خوشآمدگویی ميکردند و سعى مىكردند حالخوش دلشان را به من القاء كنند.
با اين امنيت حضور و دلگرمى، دستان پر مهر راهنماهاى حاضر در کنگره را گرفتم و با خود گفتم خدايا به اميد تو نشستهام. در همينجا از راهنماى بدو ورودم که بسیار مهربان و خوشقلب بودند و راهنماى فعلى خود بسيار تا بسيار سپاسگزارم كه با متانت و خوشقلبى من را عاشق جايى كه هستم كردند.
دو جلسه به همين منوال گذشت. حالا من شده بودم همسفر، چه واژه زيبايى، اين نام به من حس همراه بودن در يک مسير به همراه مسافرم را میداد. احساس مىكردم در حال سفر هستم، سفر به يك مكان فوقالعاده خوش آب و هوا و عالى، گویی معجزهاى در زندگى من رخ داده و حال خرابم روز به روز بهتر شده و من با انرژی بيشتر لحظه شمارى مىكنم براى فرا گرفتن علوم کنگره. حال مسافرم هم روز به روز نسبت به قبل بهتر میشود و آرامش عميقى در زندگیام حاكم شده است. زندگی من تيره و تار شده بود و اکنون روز به روز رو به روشنايى هستيم. هر جا كورسوى نورى باشد در جستجوى آن هستیم. پس نااميد نيستم چراكه آموختم تا قهر نباشد لذت چشيدن مهر نيست. تا سختى نباشد آرامش و آسایش معنا ندارد. تا شكست نباشد پیروزى محقق نمىشود و تا تاريكیها را تجربه نكنم دركى از روشنايىها ندارم و هر بار که پا به كنگره مىگذارم زير لب مىگويم؛ خدايا مرا براى اين عمل عظيم و درک اين لحظه، هزاران هزار بار شكر، شكر، شكر در کنگره همه همسان، همسو و همهدف هستيم، چه مسافر و چه همسفر همراستای یکدیگر آموزش مىگيريم و حال دلمان خوب است.
ما همسفران، حامى و پشتيبان كسانى هستيم كه سفر خود را از ترس به شجاعت، از ناتوانى به توانمندى و از ظلمت به نور آغاز كردهاند. بدان اى مسافر، كه من دست به دست تو، شانه به شانه تو و سينه به سينه همراهيات مىكنم تا آخرين نقطه که البته پایان هر نقطه سرآغاز خط دیگریست. از مسافرم ممنون و سپاسگزارم كه مرا با مكان مقدس آشنا كرد. اميدوارم به لطف و يارى خداوند و با دستان پرمهر و محبت جناب آقاى مهندس دژاكام مسافرم و همه مسافران کنگره۶۰ به رهايى و حالخوش برسند و طعم شيرين آزادى را بچشند.
تقديم به پدر مهربان كنگره آقاى مهندس حسين دژاكام
به قلم: همسفر سمیرا رهجوی راهنما همسفر سعیده (لژیون دوازدهم)
تنظیم و ارسال: همسفر مرضیه نگهبان سایت
همسفران نمایندگی صالحی
- تعداد بازدید از این مطلب :
133