English Version
This Site Is Available In English

گروه خانواده - بینای نابینا نیستم

گروه خانواده - بینای نابینا نیستم

دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت
دائماً یکسان نباشد حال دوران، غم مخور
خاطرات گذشته را مرور می‌کنم و کتاب زندگی‌ام را ورق می‌زنم، زندگی که از دید دیگران ایده‌آل و رفاه کامل بود و حتی گاهی حسرت دیگران را برمی‌انگیخت، چون کسی از درون آن خبر نداشت. بیماری اعتیاد که همیشه از آن متنفر بودم وارد زندگی‌ام شده بود و به اعضاء خانواده و پیوند بین آن‌ها آسیب وارد کرده بود. با ورود اعتیاد، به دور زندگی‌ام حصاری کشیده شد و رفت‌‌و‌آمدها هم به شدت محدود شد، نمی‌خواستم کسی بداند در زندگی‌ام چه می‌گذرد، همیشه حفظ ظاهر می‌کردم و این بیشتر مرا تحت‌ فشار قرار داده و اذیت می‌شدم. همه‌ چیز تغییر کرده بود، هیچ کس خودش نبود، هیچ‌ چیز سر جایش نبود، غم‌ بزرگی سینه‌ام را به درد آورده بود، در خلوتم به خدا شکوه می‌کردم که خدایا! من که به کسی بدی نکردم تو چرا به من بد کردی؟ چرا این زندگی‌ را برای من رقم زدی؟ من جز تو پناهی ندارم، کسی جز تو درد مرا نمی‌بیند، پناهم باش؛ من بودم و خدا و درد دل‌هایم و اشک‌هایی که سرازیر می‌شد.

مسافرم یک ترک شبه‌ سقوط‌ آزاد داشت و من شاهد دردها و بی‌خوابی‌های او بودم و با این همه دردی که تحمل کرده بود بعد از مدتی دوباره به مصرف مواد روی آورد. در اطرافیانم هم زیاد دیده بودم کسانی را که به روش‌های مختلف‌ ترک می‌کردند؛ ولی دوباره برگشت می‌کردند، فهمیدم اعتیاد چیزی فراتر از این حرف‌هاست و هیچ امیدی به درمان اعتیاد نداشتم. نا‌امید ناامید بودم و چون نمی‌خواستم مسافرم اذیت شود روزی به مسافرم گفتم من با مصرف مواد مشکلی ندارم فقط مقدار آن را کم کن؛ همان‌طور که استاد امین می‌فرمایند: «غم، اندوه و ناامیدی قلب انسان را بیمار می‌کند و قلب که دچار مشکل شد به‌تدریج در او بیماری ایجاد می‌گردد.» این اتفاق افتاد و سردردهایی به سراغم آمد که امانم را بریده بود و تقریباً دائمی شده بود، بگذریم؛ اما ازآنجاکه هیچ چیز در جهان هستی ثابت نیست، زندگی روی خوش خود را نشان داد و اتفاق خوب از آنجا شروع شد که مسافرم با خواندن کتاب «عبور از منطقه ۶۰درجه زیر صفر» در اینترنت متوجه وجود راه درمان شده بود، برای همین آدرس نمایندگی‌های کنگره۶۰ را نیز جستجو کرده بود و آدرس نمایندگی گنجعلی‌خان کرمان را پیدا کرده و چند وقتی به بهانه اینکه در کرمان کار اداری دارد به جلسات می‌رفت. یک روز به من گفت: برای درمان اعتیاد جایی می‌روم به اسم کنگره۶۰، من عکس‌العملی نشان ندادم، چون تصور می‌کردم درمانی وجود ندارد؛ اما بعد از مدتی تغییر رفتار مسافرم و سی‌دی‌های آقای مهندس باعث شد به کنگره بیایم.

زمانی به من نقش همسفر دادند متوجه اهمیت نقش خود نبودم و اینکه من در عین همسفر بودن، مسافری بودم از ظلمت به نور، از نادانی به دانایی، از قهر به مهر و از نفرت به سمت عشق و من همسفر چقدر به این مکان نیاز داشتم. من نه‌تنها به کنگره علاقه زیاد داشتم، بلکه ایمان پیدا کرده بودم. در سفر اول لژیون سردار مرا فراخواند، لژیونی که با هربار شرکت در آن، پر از انرژی و احساس خوب می‌شدم. بالاخره لحظه قشنگ رهایی و تولد دوباره مسافرم و بعد خودم رسید؛ اما زیباتر از آن پهلوان شدن بعد از رهایی‌ام بود که به لطف مسافرم اتفاق افتاد و نقطه‌ای برای شروع تغییر من شد. هیچ‌وقت چنین حس زیبایی را در زندگی تجربه نکرده بودم، بغض بود و خنده و حرف‌هایی که از سر شور وشعف به خودم می‌زدم، انگار مرهمی شد بر زخم‌های وجودم و اتفاق‌هایی در درونم افتاد که حسم کاملاً عوض شد. دیگر تفکر و خواسته‌های من و مسافرم یکی شده بود و آن هم ماندن در کنگره و کمک به خانواده‌های درگیر اعتیاد برای ساختن و قشنگ‌ کردن زندگی‌های آن‌ها که ویران شده بود. گویی هر دوی ما نقش خود را به خوبی بازی کردیم که نقش زیباتری به ما داده شد، یعنی نقش راهنما، چون هر دو با هم برای راهنمایی قبول شدیم، خوشحالی وصف‌ناپذیری داشتیم، چون ما هم می‌خواستیم در این شعاع اضافه کردن تأثیرگذار باشیم. نمی‌دانستم خداوند در پس تمام آن تاریکی‌ها، دنیایی از موهبت را برایم آماده کرده است. در مسیری قرار گرفتم که توأم با آموزش‌هایی است که من را به خودم می‌شناساند، اینکه بدانم در درونم چه خبر است و اگر ضربه‌ای می‌خورم به‌خاطر کدام صفت و ویژگی من است، چون نیروهای منفی کاری می‌کنند که من صفات بد را نبینم، کمکم کرد به توانایی برسم تااینکه درنهایت بتوانم گوهر وجودی خودم را پیدا کنم.

آموزش‌هایی که به من کمک می‌کند به سلامت جسمی خودم اهمیت دهم، معجون دی‌سپ به من داده شد که در سلامتی من نقش بسیار مهمی دارد. اینجاست که می‌گویند گاهی در آتش می‌روی و آتش گلستان می‌شود. اگر من امروز با تمام وجود به کنگره می‌آیم و سعی می‌کنم با تمام وجود خدمت می‌کنم، به‌این‌دلیل است که به شناخت رسیدم که چه چیزهایی از دست داده‌ام و چه‌ چیزهایی را به‌دست آورده‌ام، چون بینای نابینا نیستم و هر چه بیشتر می‌گذرد خودم را به کنگره و آقای مهندس بدهکارتر می‌دانم. کنگره به من یاد داد برای عوض کردن زندگی‌ و تغییر خودمان، هر چند سال که داشته باشیم، هرگونه که زندگی کرده باشیم و هر اتفاقی را که از سر گذرانده باشیم، هیچ‌گاه دیر نیست و باز هم نو شدن ممکن است، فقط کافی است بخواهیم و تلاش کنیم. از آقای‌ مهندس و خانواده محترمشان تشکر می‌کنم که از خیلی خواسته‌های خود گذشتند؛ اما ادامه‌ دهنده این راه هستند و امیدوارم من هم به‌عنوان عضو کوچکی در این راه مثمرثمر باشم.

نویسنده: پهلوان راهنما همسفر اسماء (لژیون اول)
ویراستاری و ارسال: دنور راهنما همسفر وجیهه (لژیون دوم) نگهبان سایت
همسفران نمایندگی سیرجان

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .