English Version
This Site Is Available In English

رنگ رخساره خبر می‌دهد از سِرِ درون

 رنگ رخساره خبر می‌دهد از سِرِ درون

سلام، دختری هستم به نام همسفر از دل تاریکی‌ها. شنیدم که به حمدالله شما حالتون خوب است؛ ولی من اصلاً روزهای خوبی ندارم. قرار است برایتان از اعتیاد بگویم، بله همان آتش ویرانگری که با دستان توانمند بزرگ مردی به نام مهندس حسین‌دژاکام و یاری شما پاکدلان، چشم انتظار این هستم که از زندگی ما هم مهار شود. به ظاهر چیزی نیست و پدر و مادرم چندین ساله که می‌گویند: به زودی از خانه ما می‌رود؛ ولی هرچه نگاه می‌کنم انگار تازه جا خوش کرده است.
زندگی ما هر لحظه‌اش با درد همراه است که دیگر نه توان تحمل و نه مقابله با این غول بی سر و پا را دارم که هر چه دست و پای آن را قطع می‌کنم، باز هم دست و پا درآورده و به طرف آدم هجوم می‌آورد. خسته شدم دیگر، بله از اعتیاد می‌گویم؛ همان آتش ویرانگری که شلاق‌هایش تمام بدنم را سرخ کرده و زخم‌های بدنم از حُرم این آتش لحظه‌ای قرار ندارند. اعتیادی که به همه زندگی ما دامن زده؛ پدرم، مادرم، برادرم و شاید طعمه بعدی هم خود من باشم. اعتیادی که دقیقه، ساعت، روز، ماه، کوچک، بزرگ، زن و مرد و هیچ چیز را نمی‌شناسد و مانند باتلاقی است که همه را یکی‌یکی درون خودش می‌کشد.

از مادر بیچاره‌ام بگویم، بله او تکیه‌گاه و الگوی آینده زندگی من است؛ زمانی که اعتیاد در خانه ما جا خوش کرده بود و مادر بیچاره‌ام با خودش فکر می‌کرد که اگر با پدرم مدارا کند تا برای مصرف مواد از خانه بیرون نرود و یا اصلاً چه خوب است که برای به دست آوردن دل پدرم او هم به مصرف روی آورد که مبادا پدرم از خانه گریزان شود و این‌گونه شد که آرام آرام و بی‌صدا بر دل و جان مادرم هم خوش درخشید و بعد از او، برادر بیچاره‌ام هم، با  سن و سال کم درگیر شد؛ اما حالا که مادرم دچار اعتیاد شده است و دیگر زندگی ما بی‌روح و بدون نشاط و شادی شده و رنگ و رخسار مادرم نشان می‌دهد که توان بازی و شادی را با من ندارد و حتی یادم نمی‌آید الان چند روزه که ما غذای گرم نخورده‌ایم، نمی‌گویم مادرم را دوست ندارم؛ ولی وقتی از خواب بیدار می‌شود طبق معمول دل و حوصله مرا ندارد یعنی؛ اول از همه باید خودش را بسازد و تمام روز را درگیر خودش است.

مادرم تعادل ندارد و من باز هم بغض خودم را فرو می‌دهم و آرام و بی‌صدا زیر پتو اشک‌هایم را پاک می‌کنم و درون دلم به پدرم بد و بیراه می‌گویم. پدرم دوستش داشت و نمی‌خواست مادرم بهش غر بزند و به همین خاطر او را هم درگیر افیون کرد. مادرم که تمام امید من و ستون خانه ما بود، اکنون دچار بیماری اعتیاد شده، با چهره زرد گوشه خانه دراز کشیده و هیچ حس و حالی ندارد. زمانی که مادرم فهمید در چه دامی گرفتار شده، برای نجات خودش دست به هر کاری زد، هرجا حرف از ترک مواد بود با عجله خودش را می‌رساند تا شاید راه نجاتی پیدا کند؛ حتی یکی دو مرتبه مرا هم با خودش برد و من شاهد بودم که می‌خواستند ازش سوء استفاده کنند؛ ولی باز هم ناراحت و سرگردان به خانه برمی‌گشت.

امروز که برای شما دردهای دلم را می‌گویم از یک بابت بسیار خوشحالم، حتماً می‌دانید از چه چیز می‌خواهم بگویم، بله مکانی را معرفی کردند به نام کنگره۶۰ و به من گفتند: مردی به نام مهندس حسین‌دژاکام هست که این آتش ویرانگر را از زندگی‌مان مهار می‌کند. من تنها امیدم بعد از خدای بزرگ، به دستان پرتوان و مهربان ایشان هست و امروز از شما هم می‌خواهم برایم دعا کنید که من هم یک روزی قسمتم بشود و به تهران بروم و از ایشان اجازه خدمت کردن را بگیرم و بتوانم عضو کوچکی از کنگره۶۰ باشم.

نویسنده: همسفر اعظم رهجوی راهنما همسفر زهره (لژیون دوم)
رابط خبری: همسفر سمیه رهجوی راهنما همسفر زهره (لژیون دوم)
ارسال: همسفر عفیفه رهجوی راهنما همسفر فاطمه (لژیون اول)
همسفران نمایندگی بروجن

 

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .