دلنوشته همسفر زهرا
چند روزی است که با خودم فکر میکنم اگر به کنگره نمیآمدم قرار بود چه اتفاقی برای من بیفتد؟
الان چه حالی داشتم؟
مدتی بود حال بدی داشتم، با مسافرم درگیر شده بودم، دادگاه رفتهام و از او شکایت کردهام و برای طلاق اقدام کردم، برنامههای بعد از طلاق که قرار است چه کنم، کجا بروم، کجا زندگی کنم و به چیزهای دیگر هم فکر کرده بودم، پایم را در یک کفش کرده بودم که دیگر اینجا آخر خط است یا طلاق میگیرم یا خودکشی میکنم.
دیگر نمیتوانم، به اندازه کافی ۱۵ سال این آدم لاابالی را تحمل کردم دیگر کافی است میخواهم از این به بعد با آرامش زندگی کنم. اطرافیانم به خاطر شناختی که از مسافرم داشتند به من حق میدادند ولی باز میگفتند یک فرصت دیگر به او بدهم.
ولی من همچنان برای طلاق پافشاری میکردم تا زمانی که خواهرم که یک کنگرهای است، چند بار به من پیشنهاد داد تا به کنگره بروم، ولی من هر بار به بهانههای مختلف، که اصلاً مگر من معتادم؟ به من چه ارتباطی دارد، یا حوصله ندارم و... از آمدن به کنگره طفره میرفتم.
ولی خواهرم همچنان خواهش و پافشاری میکرد و من برای اینکه او بیخیال شود، گفتم چشم میروم.
اولین بار که به کنگره آمدم جو خوب آنجا را احساس کردم.
به مسافرم تا چند جلسه اول چیزی نگفتم، چون از جبهه گرفتن او میترسیدم.
روزهای اول که به کنگره میآمدم به خاطر شدت دست زدنها با سردرد به خانه برمیگشتم ولی جلسه بعد باز یک حس مثبت من را به سمت آنجا میکشاند.
کمکم به جو و صداهایش عادت کردم، روز به روز حال بهتری نصیبم شد بالاخره مسافرم متوجه شد، مشتاق شد برای آمدن، من تصور میکردم موفق شدم، خوشحال بودم ولی غافل از اینکه اذیتهای جدید او شروع شد.
یک روز میآمد و چند روز نمیآمد خلاصه بعد از چند جلسه دیگر نیامد، ولی من همچنان این مسیر را ادامه میدهم.
بهامید روزی که او هم بیاید و درمان شود و این حال خوب نصیب هر دو ما و همچنین ثمرههای زندگیمان شود.
نویسنده: همسفر زهرا رهجوی راهنما همسفر اعظم (لژیون دوم)
عکاس: مرزبان خبری همسفر فاطمه
ویراستاری: همسفر پروانه رهجوی راهنما همسفر لیلا (لژیون اول)
تنظیم و ارسال: همسفر فاطمه رهجوی راهنما همسفر لیلا (لژیون اول)
- تعداد بازدید از این مطلب :
97