زندگیام را با عشق و علاقه شروع کردم. بعد از ازدواج کم و بیش متوجه دیر آمدن و رفتارهای همسرم شدم ولی باز هم قبول نمیکردم و میگفتم نه ما اول ازداوج قول دادهایم که مصرف نمیکند. بارها و بارها از عذاب و محرومیتها و شکستهای خودش از اعتیاد برایم تعریف کرده بود. یادم هست که همیشه از اعتیاد ابراز تنفر داشت و با خودم میگفتم نه اینطور نیست، شک نکن و زندگیات را خراب نکن. روز به روز به دلیل عشقی که نسبت به او داشتم از خانوادهام دور شده بودم و دلبسته کامل به همسرم.
باتوجه به فشارها و و سختیها با هم زندگی میکردیم و چون از زیر صفر با هم ساختیم، همسرم نه جلوی من مصرف کرده بود و نه من میتوانستم چیزی را ابراز کنم. حتی یک بار هم ندیدم ولی ناراحت بودم چون اولین کسی که متوجه میشود همسفر است. چندین هفته بود که پیراهن سفید میپوشید و سه روز در هفته با دوستش میرفت و سر ساعتی مشخص میآمد. من اصلاً از چیزی خبر نداشتم. فقط میدیدم ساعت هفت صبح بیدار میشود و کنار تخت یک شیشه کوچیک که آن زمان نمیداستم چه چیزی هست در شیشه کوچیک آماده میکرد برای یک وعده یا میرفت داخل ماشین. حتی یک بار به اندازه چند قطره داخل سرنگ چشیدم که ببینم چه چیزی هست که دیدم وای بسیار تلخ بود. بازهم نفهمیدم، شاید چند ماه بود.
یک روز به من گفت که پیراهن سفید من را آماده کن و خودت هم شال سفید بپوش، میخواهیم به جشن برویم چون آن روز جشن همسفر بود و راهنمای مسافرم گفته بودند باید همسفرت بیاید. من هم از همه جا بی خبر که کجا میخواهم بروم و فکر میکردم قرار است به جشنی بروم که تم آن سفید است. آماده شدیم و رفتیم. حدود چهل دقیقه در مسیر حتی چیزی از کنگره60 نگفت و من در خیال جشن تم سفید بودم. وقتی رسیدیم جلوی درب مرزبان همسفر ایستاده بودند و به گرمی استقبال میکردند. من را بغل کردند با آن چهرههای جذاب و آرام و دلنشین. همه جا تزیین شده بود. رفتم و یک سمت سردرگم نشستم و هنوز نمیدانستم کجا هستم وچرا نشستهام. جلسه شروع شد و اسم مسافر و همسفر برای گوشم کاملاً ناشناخته بود. بعد از خواندن پیامها انگار تمام عشق و علاقه و اعتمادم تبدیل به سنگی سرد شد و وجودم پر از دلهره و ترس. با خودم گفتم پس همه دیر آمدنها، دیر خوابیدنها، حاضر نشدن در جمع، عدم اعتماد به نفس، اشتها نداشتن و... همه این اعتیاد لعنتی بوده که همسرم پشتش قایم شده بود. به هر سختی و جان کندنی بود آن روز گذشت و پذیرفتن این داستان که علنی شده بود برایم سخت و دشوار. تمام وجودم یخ زد و زمزمههای دو بال پرواز در گوشم که همه میگفتند در گوشم میپیچید.
روز پنجشنبه بود که جلسه تمام شد و گفتند فردا به پارک بیا، چون من مربی ورزش بودم گفتند بیا و ورزش بده و من را با ورزش جذب کردند. جمعه رفتم و راهنمایم متوجه شد که من احساس بدی دارم. خیلی قشنگ با من صحبت کردند. بعضی اوقات میگفتم چرا من الان باید متوجه شوم؟ تاریکی و خشم تمام وجودم را گرفته بود. مدتی طول کشید که من این گنج گرانبها یعنی کنگره60 را شناختم و با خود میگفتم چه کاری در بعد قبلی انجام دادم که خدا اذن ورود من به کنگره60 را داده و میگفتم چه خوب که همسفر شدم. من مصممتر از مسافرم راه را ادامه دادم و شدم بال پرواز مسافرم و از اولین همسفران نمایندگی تخت جمشید شیراز بودم که گل رهایی گرفتم. آنقدر تشنه آموزشهای ناب کنگره60 بودم که به محض نقل مکان به تهران در اینترنت سرچ کردم و آدرس نمایندگیها را پیدا کردم تا ادامه بدهم و هر لحظه خدا را شاکرم که همسفر هستم، که بتوانم آموزش بگیرم و گرههای نفسم را باز کنم.
نویسنده: همسفر شکیلا رهجوی راهنما همسفر اعظم (لژیون پنجم)
ویرایش و ارسال: همسفر نگین رهجوی راهنما همسفر عطیه (لژیون سوم) نگهبان سایت
همسفران نمایندگی ارتش
- تعداد بازدید از این مطلب :
138