جلسه ششم از دوره بیستوششم کارگاههای آموزشی عمومی مسافران و همسفران کنگره۶۰ نمایندگی لویی پاستور با دستور جلسه «جشن همسفر» به استادی جانشین بنیان کنگره60 استاد امین دژاکام، نگهبانی راهنمای تازهواردین همسفر نیلوفر و دبیری راهنما همسفر زینب روز شنبه 8 دیماه ۱۴۰۳ ساعت 17:00 آغاز به کار کرد.
خلاصه سخنان استاد:
جشن همسفر را به همه همسفرها و مسافرها تبریک میگویم و امیدوارم جشن بسیار خوبی باشد و از این جشنها زیاد داشته باشیم تا جشنها معنی واقعی پیدا بکنند که الحمدلله در کنگره اینطور است. دیروز با آقای مهندس فیلمی را نگاه میکردیم به اسم هفت دلاور یا The Magnificent Seven که یک فیلم آمریکایی بود و بازیگرهای خیلی معروف قدیمی داشت؛ چارلز برانسون، یول برینر و استیو مک کوئین. فیلم خیلی قوی جلو آمد و یکجا رسید که راهزنها از یک دهاتی محافظت میکردند اول راهزنها را بیرون میکنند، اینها میروند و یکی به آنها خیانت میکند. اینها برمیگردند و این هفت تا را دستگیر میکنند. رئیس راهزنها آدم طنزی بوده و میگوید شما خیلی هفت تیرکشهای اسم و رسم داری هستید، من اگر شما را بکشم بعداً رفیقهایتان سراغ من میآیند و انتقام میگیرند نمیکشمتان؛ ولی باید از اینجا بروید تبعیدتان میکنم. میتوانست بکشدشان، شکنجهشان کند. بعد میگوید باید جلوی این دهاتیها قپی بیایم که حساب ببرند. خلاصه اینها را تا یکجایی اسکورتشان میکند و وسط راه اسلحههایشان را میدهد و میگوید اسلحههایتان را بگیرید بروید و برنگردید تا اینجا فیلم خیلی خوب و قشنگ بود؛ اما یک هو راهزنها اسلحهها را برمیدارند میگویند ما باید برگردیم. برمیگردند و ناغافل شروع به قتلعام کردن دزدها میکنند. یک لحظه من حسم خراب شد، گفتم این فیلم دیگر مزه ندارد و حال نمیدهد. آقای مهندس هم خوشش نیامد و گفتند: اصلاً حال نمیدهد و کانال را عوض کردند. رئیس دزدها نماد جوانمردی شد که به اینها رحم کرد، انها را نزد، نکشت، شکنجهشان نکرد، بلکه آنها را بخشید و تازه اسلحهها و اسبهایشان را هم داد. اینها که قهرمان داستان بودند شدند نماد خیانت، ریا، نمکدان شکستن و نمک خوردن. داستان کاملاً خراب شد. آنجا نویسنده قلمش اشتباه و در جهت تاریکی چرخید و داستان را نابود کرد. خیلی وقتها فیلم یا داستان جلو میآید؛ اما یکجا اصلاً فیلم مرد؛ یعنی انگار که نویسنده برداشت تیر خلاص را در مغز فیلم زد! حالا یک صحنههای دیگری جلوتر اضافه میآید؛ ولی دیگر حسی ندارد؛ چون برخلاف حقیقت میشود. جواب خوبی، خوبی و جواب بدی، بدی! این تعادلها بههم میریزد.
زندگی هم همینطور است. انسانی، انسان درستی است و انسانی رستگار و عاقبتبهخیر میشود که خوبی را با خوبی جواب بدهد و بدی را هم با خوبی جواب بدهد؛ البته اگر دانا باشد. خداوند میگوید: «آنانی که بدیها را با خوبیها دفع میکنند. این میشود دانایی و حکمت که دشمنها را تبدیل به دوست میکنند». حالا در زندگی ما همسفرها همینطور هست؛ مسافرها سالهای سال مصرفکننده بودند، درگیر اعتیاد بودند، مصرف میکردند، در حال خودشان و هوشیار نبودند. یک مثالی میزنم رانندهای مواد مصرف میکند و نشئه است؛ اما فردی که بغل دستش نشسته سکته را میزند. او چون مست است متوجه نمیشود؛ میرود لب دره یک چرت میزند، این قلبش میآید در دهانش. به خواب میرود و میخواهد برود زیر تریلی، دوباره میآید بیرون و آن بغلدستی داغان میشود؛ چون او که مواد نزده و هوشیار است و اتفاقات برای او ده برابر سنگین است؛ ولی خود راننده هیچی حس نمیکند؛ بنابراین موقعیکه میآیی کنگره میبینی آن همسفر خیلی داغانتر است. آنقدر سردوگرم شده که اصلاً حسهایش تعطیل شده و دیگر کار نمیکند. پر از استرس، پر از ترس، پر از بههمریختگی و آشوب. فرد پای این زندگی مانده و سالهای سال تحمل کرده است.
تعداد زیادی از همسفرها زن و شوهرند؛ ولی یک تعدادی هم فرزندند، دختر خانه هستند و خواهر و برادر هم داریم که اینها هم فرقی نمیکنند. بعضی از خواهر و برادرهایی هستند که شاید دلسوزیشان از همسر هم بهتر باشد و دست کمی نداشته باشد. همسفر خوبیکرده، استقامت به خرج داده و مانده و ما مسافرها به درمان رسیدیم. حالا که به درمان رسیدیم باید عمل و حرکت درست را انجام بدهیم؛ باید سعی کنیم در جهتی حرکت کنیم که زندگی ساخته شود. اینکه همسفر ده سال، بیست سال پای تو ماند، پای تو صبر کرد و با همه اخلاق و شرایطت ساخت و زندگی را حفظ کرد این با یک زندگی دیگر فرق میکند که اعتیادی در آن نیست؛ آمدند یک سال، دو سال با هم زندگی کردند دیدند با هم نمیسازند و بعد میخواهند بروند. این داستان زندگی فرق میکند و حالا که حال ما خوب شده، شرایط ما خوب شده باید حسابمان را درست نگاه کنیم و عملکردمان باید درست باشد؛ باید تعادل را حفظ کنیم. بعضی وقتها به مسافرها میگویم کنگره آمدن تو اندازه دارد. تو شهرستان هستی؛ اما هفتهای سه روز از شهرستان میآیی اینجا. میگوید: حال میکنم؛ حال میکنی؟! پس زن و بچه چی؟ تو حال میکنی، تو میروی میآیی، تو توی راه هستی. تا آنموقعکه مصرفکننده بودی که نبودی؛ الان هم که درمان شدی نیستی! این باعث میشود که ضربه وارد شود. بله! در کنگره که درمان شدی باید به همنوعت خدمت کنی؛ راهنما، مرزبان یا ایجنت میشوی؛ اما این هم یک ساعت و زمانی دارد. ساعت کنگره پنج بعدازظهر تا ساعت هشت شب است؛ یعنی بعد از ساعت کاری. هفتهای سه روز میآیی انجامش میدهی، چهار روز دیگر هفته باید برای خانواده و فرزندان باشد. اینکه صبحها ساختمان سیمرغ، جمعهها پارک طالقانی و اصلاً یک لحظه در خانه نباشی از نظر کنگره قابل قبول نیست. این آموزش جهانبینی کنگره نیست، تعادل آموزش کنگره است. به رهایی رسیدی، کمک میکنی انسانهای دیگر به درمان برسند و هفتهای سه الی چهار ساعت مرتب و منظم میآیی اینجا لژیون و جلسه و برکتش به زندگیات هم میرسد.
انسان نباید هر چیزی که حال میدهد دنبالش برود؛ اگر بهدنبال هرچیزی که به او لذت میدهد برود با حیوان چه تفاوتی دارد؟ آن هم همینطور هست، هرچیزی خوشش بیاید دنبالش میرود. در سیدی گره قدرت میگوید: «قدرت توان انجامدادن یا انجامندادن کار است». شما یک کارهایی را دوست داری انجام میدهی و یک کارهایی هم دوست داری انجام نمیدهی. انسان ازهمینجا تعریف میشود؛ اختیار از اینجا تعریف میشود. شما دوست داری مثلاً با بچههای کنگره تا ده شب باشی، خوش میگذرد؛ نباید این کار را بکنی، باید به کار و خانواده هم برسی، با همسر و خانوادهات وقت بگذرانی و به آنها توجه کنی. این یکطرف قضیه که آموزش مسافر بود. طرف دیگر آموزش همسفرهاست. ما به مسافر آموزش میدهیم که باید به خانواده بها بدهی؛ اما از طرفی به همسفر هم آموزش میدهیم که نباید طلبکار، متوقع و زیادهخواه باشی. مسافر بیست سال است که مصرفکننده بوده، نمیتواند در دو سال به زندگی عادی برگردد و همهچیز را کاملاً درست کند. خود آقای مهندس آخرین چک بدهی که پاس کردند سال 1385 بود؛ کی درمان شدند؟ 1376؛ یعنی برای آقای مهندس که علم کنگره را بهوجود آوردند روش DST را کشف کردند و ساختار کنگره را پایهگذاری کردند نه سال زمان برد تا زندگی به نقطه صفرش رسید؛ پس بنابراین کسی که از اعتیاد خارج میشود همسفرش بایستی مراعات او را بکند. مسافر نهالی است که تازه از خاک بیرون آمده، نمیتوانی به این نهال یکساله تاب ببندی و بنشینی تاببازی کنی؛ خرد میشود و میشکند. باید درخت هشت، نه ساله شود آن وقت تاب بخوریم. اگر از او زیاد بخواهی و کار بکشی، او هم دودرهات میکند. میگذارد میرود کنگره، ساختمان سیمرغ و ... مسافرها استاد پیچاندن هستند، تمام دنیا را پیچاندند رسیدند به کنگره. اگر لازم باشد باز هم میپیچانند و در این قضیه کم نمیآورند؛ پس باید همسفرها هم این را در نظر داشته باشند که آن تعادل برقرار باشد.
بازیهایی در صور پنهان اتفاق میافتد؛ سفر اول و سفر دوم تاریکیهای خودش را دارد. در سفر دوم یک مقطعی مشکلات و گرههایی بهوجود میآید؛ ولی کلید همه اینها در بخشش و از خودگذشتگی است. دوران طلایی ما بعد از اعتیاد دو سه سال تا قبل از تولد کنگره بود. کنگره که متولد شد روزگار ما سیاه شد؛ آن دو سال خیلی خوش میگذشت. وقتی کنگره شروع شد کمکم کارها زیاد شد، آقای مهندس هم ساعت پنج صبح میرفتند نُه شب میآمدند، اوایل اینطوری بود. آنموقع که مصرفکننده بودند خیلی بیشتر میدیدیمشان؛ ولی ما این مرحله را گذراندیم و یواشیواش عبور کردیم. دیدیم آقای مهندس را نمیتوانیم بیاوریم در خانه؛ خودمان از خانه رفتیم در کنگره؛ یعنی دیدیم تنها راهش همین است، بالاخره آدم باید بگردد راه رستگاری را پیدا کند تا بتوانیم با کسی که دوست داریم ارتباط داشته باشیم.
آن موقعها کنگره اراذل آباد بود؛ یعنی باندهای مافیایی، خلافکارها و هرچه تاکسی برگشتی بود میآمد کنگره، هر کسی در NA جواب نمیگرفت و داغان شده بود میآمد کنگره. اصلاً این فضای روحانی و معنوی الان را نداشتیم. شغلها چه بود؟ مثلاً زورگیر، موادفروش، خلافکار، جیببر. حامد یکی از بچههای قدیمی است و میگفت: من آمدم کنگره موادفروشی کنم. گفتم چهبهتر از اینجا که سیصد چهارصد تا مصرفکننده؛ اصلاً چرا تو خیابان بگردم دنبال مشتری؟! میآیم اینجا هم موادم را میفروشم، هم چایی میخورم و هم عشق و حال میکنم. بعدها درمان شد و به رهایی رسید و مربی راگبی شد. فضای آنموقع کنگره اینگونه بود. ما هم رفیقهایمان که بود؟ موادفروش، ضبط دزد. آنقدر با اینها گشته بودیم که یکبار ما را در خیابان به جرم ضبط دزدی گرفتند. تیپ و قیافههایمان شبیه آنها شده بود. سال 1381 خانم شانی تئاتری درست کرد به اسم «نبرد درون»، نقش پرمدعا، افسرده، مریض، موادفروش، دزد و اینها را داشت. جالب بود که در این تئاتر همه نقش واقعی خودشان را بازی میکردند. موادفروش واقعاً موادفروش بود، جیببر واقعاً جیببر بود، روانی واقعاً روانی بود؛ برای همین خیلی هم به دل مینشست. هر کسی میدید میگفت: چهقدر این تئاتر واقعی است! خب بازیگرهایش واقعی بودند و علت موفقیت تئاتر این بود. بعد تصویر نمایشنامهاش عوض شد و تغییر کرد تا ما رسیدیم به شرایط فعلی و چیزی که الان هست.
این روندی که ما طی کردیم سردی، سختی و این چیزها بود. اکثرش هم بازی قدرت است. شما میخواهی چیزهایی که داری حفظ کنی. هر انسانی دوست دارد قلمرو خودش را حفظ کند؛ شوهرش مال خودش باشد، بچهاش مال خودش باشد، اموالش مال خودش باشد، دست در اختیار خودش باشد. این یک عکسالعمل طبیعی است که همه هم دارند. رئیس اداره میخواهد کار دست خودش باشد که کارمندها سوارش نشوند یا معاون هست، بتواند کارهایش را پیش ببرد یا معلم کلاس از دستش در نرود. این یک چیز طبیعی است و هیچ ایرادی به آن وارد نیست؛ ولی نحوه انجام آن مهم است. شما میخواهید کلاستان از دستتان در نرود؟ همه را به فلک میبندید! شما میخواهید مثلاً بگویید اداره تحت کنترلتان است؟ یک شرایط پلیسی راه میاندازید، چند نفر را استخدام میکنید تا برایتان خبر ببرند و بیاورند و زیر آب بزنند. این هم یک متد است؛ پس یک محیط امنیتی و سخت ایجاد میکنیم. همه آدمها این کارها را میکنند برای آنکه آنچیزی که در زندگیشان دارند دستشان بماند؛ اما این متدها است که ابتدایی و بدوی است تفاوت در متدها یا روشها است. اگر انسانها رشد بکنند و به نقاط پختگی برسند، تبعاتش چه میشود؟ روش کار عوض میشود. هواپیما از روی زمین بلند میشود؛ برای هواپیما هیچ اهمیتی ندارد که روی زمین جاده خراب است؟ الان آب است؟ الان باتلاق است؟ الان گرداب است؟ الان بیابان است؟ الان جنگل است؛ ولی برای ماشین فرق میکند. اگر جاده نباشد یا پل خراب باشد ماشین دیگر نمیتواند راه برود، باید بایستد و جاده را ببیند. برای هواپیما موانع زمین هیچ اهمیتی ندارد که از روی آب رد میشود یا از روی سنگ، خاک یا جنگل رد میشود.
هواپیما چه ویژگی دارد؟ هواپیما بال دارد. همسفران یک بال پرواز مسافران هستند؛ یعنی باید به معنی خودشان برسند باید بال پرواز شوند؛ نه بار. اگر روش غلط باشد به بار بر روی دوش مسافران تبدیل میشوند یا برعکس مسافر بار روی دوش همسفر میشوند. همسفر برای اینکه تبدیل به بال شود باید مثل هواپیما شود. هواپیما چه کار میکند؟ چرا میتواند پرواز کند؟ هواپیما از نیرویی که جلوی حرکت ماشین را میگیرد، استفاده میکند. شما اگر با ماشین با سرعت دویست کیلومتر بروید دیگر نمیتواند راه برود؛ بهخاطر اینکه مولکولهای هوا به ماشین میخورند و مقاومت هوا باعث میشود که ماشین بالاتر از آن سرعت نتواند برود؛ ولی همین مولکولهایی که به ماشین میخورند و نمیگذارند که سرعتش به بیشتر از دویست کیلومتر هم نرسد (البته اگر بخواهد چهارصد کیلومتر برود، میرود؛ ولی یک موتور بهاندازه کامیون باید رویش بگذارند یک موتور خیلی قوی که بتواند این نیرو را خنثی کند. تازه کنترل آن هم سخت است؛ روی دویست کیلومتر دیگر راننده نمیتواند جاده را ببیند و اگر یکلحظه حواسش نباشد در در و دیوار رفته است و خیلی مسائل دیگر هم دارد) همان مولکولهای هوا که اسمشان مقاومت هوا است، در هواپیما باعث پرواز هواپیما میشوند. شما اگر بال هواپیما را نگاه کنید زیرش صاف است و رویش انحنا دارد؛ یعنی طول مسیر بالایی بال هواپیما با زیرش یک اندازه نیست. هوا هم از بالا و هم از پایین جریان پیدا میکند؛ چون مسیر پایین کوتاهتر از مسیر بالا است و باعث ایجاد اختلاف فشار میشود. اختلاف فشار را چه کسی بهوجود میآورد؟ همان مولکولهایی که نمیگذارند ماشین حرکت کند، از زیر بال به هواپیما فشار میآورند و هواپیما از زمین بلند میشود؛ به همین سادگی! اگر این مولکولها یا نیروی مقاومت نبود هواپیما و هلیکوپتر از روی زمین بلند نمیشد. پروانه هلیکوپتر میچرخد و مولکولهای هوا را به پایین میزند و نیروی رانشی ایجاد میکند و عکسالعملش باعث میشود هلیکوپتر به بالا برود.
نکتهاش این است؛ همان مسائلی که باعث میشود در زندگی با هم جنگ و دعوا کنیم، عصبانی شویم، با همدیگر بگومگو کنیم و بخواهیم قلمروهایمان را حفظ کنیم؛ همان نیرو اگر بیشتر شود باعث میشود که ما از زمین بلند شویم و پرواز کنیم؛ منتها باید به آن دانش دست پیدا کنیم و آن دانش، دانش جهانبینی، ازخودگذشتگی و رسیدن به وادی محبت است. اگر ما بتوانیم اینها را یاد بگیریم و پیدا و پیادهشان بکنیم شرایط کاملاً عوض میشود؛ یعنی ما میتوانیم از چیزهایی که در زندگی موانع ما محسوب میشوند شرایطی را بهوجود بیاوریم که باعث پرواز ما شود. آقای مهندس همیشه از این روش استفاده میکردند و از مشکلات و بحرانها راهحلهایی پیدا میکردند برای اینکه کنگره جهش و رشد پیدا کند. ایشان میگویند: «مشکلات و مسائل راه را به ما نشان میدهند». برای همسفران هم همینطور است؛ باید از مشکلات و بحرانهایی که در زندگی بهوجود آمده استفاده بکنیم و پرواز کنیم که پرواز ما اینگونه اتفاق میافتد. دانش هواپیما بالاتر از دانش ماشین است. اول ماشین بخار و بعد هواپیما درست شد. هواپیما هشتصد کیلومتر سرعت میرود، مسافتها چهقدر کوتاه و راحت میشود! همگی به این خاطر است که ما به یک دانش بالاتر دست پیدا کردهایم. انسان باید این را در زندگی یاد بگیرد تا بتواند از زندگی با کیفیت بالاتری برخوردار باشد.
فرزندان را در زندگی درست پرورش بدهیم؛ بهگونهای پرورش ندهیم که در یک جبهه بروند؛ یعنی در جبهه مادر علیه پدر یا پدر علیه مادر بروند. فرزندان باید کمک دست خانوادهها باشند. فرزندان را باید درست آموزش داد. اگر به آنها امکانات زیادی بدهید از بین میروند، امکانات کم بدهید از بین میروند. قدیمیها خیلیخیلی داناتر از ما بودند و خیلی بیشتر میفهمیدند. درست است که ما الان مدرن شدهایم و لپتاپ و موبایل داریم؛ ولی از نظر دانش زندگی خیلی عقبتر از آنها هستیم. آنها خیلی چیزها بلد بودند؛ با کمترین امکانات، غذا و لباس خیلی محدود هشت تا بچه را بزرگ میکردند که یکی مهندس، یکی دکتر و یکی استاد میشد و هر کدام برای خودشان یلی بودند. الان زور میزنند یک بچه دارند که بیست سال روی او سرمایهگذاری میکنند و در آخر یک خل به تمام معنا تحویل جامعه میدهند که فقط باید یک نفر را استخدام کرد تا او را ضبط و ربط کند؛ چرا؟ چون اندازهها را بلد نیستیم که کجا امکانات بدهیم و کجا آموزش بدهیم. بعضیها هم آنقدر آموزش میدهند که میخواهند یک گلادیاتور پرورش دهند. کلاس فلان، کلاس فلان؛ فکر میکنند که مثلاً قرار است نیوتن یا اینشتین شود. بچه باید در خانه کار کند. بچهای که در خانه کار نکند، ظرف نشورد، نون نگیرد که نه نه! درس دارد بچه! خب، نمیفهمد که مادر و پدرش چهقدر زحمت کشیدهاند؛ چون احساسی نسبت به آن ندارد اصلاً احترامی نمیگذارد. وقتی فرزند فهمید که پول کلاسش از کجا و با چه سختی بهدست میآید یا این غذا با چندین ساعت زحمت درست میشود، آنموقع است که برای پدر و مادرش احترام قائل میشود. درصورتیکه برعکس شده، بچه را میگذارید آموزش ببیند میپرسد تو کامپیوتر بلدی؟ نه! تو زبان بلدی؟ نه! پس تو چه بلدی؟! فکر میکند پدر و مادرش هیچچیز بلد نیستند و خودش خیلی بلد هست.
به یکی از همسفران گفتم اینقدر بچهات را کلاس نگذار؛ در آخر نقش کلفت را پیدا میکنی. او یاد میگیرد و تو هیچچیزی نمیدانی، لااقل خودت هم برو یاد بگیر. گفتم برای خودت هم کلاس برو، وقت و انرژی بگذار. اگر همهاش آنها یاد بگیرند، همان دانشی که دادید پایهاش تفاخر است. اینکه شما بچهها را خیلی کلاس بگذارید، میخواهید یک چیز سوپرمن و خارقالعاده درست کنید که در همهچیز موفق باشد و این پایهاش گلادیاتوری است، پایهاش محبت نیست. اگر انسان در یک شاخه رشد کند مثل منار بالا میرود و چپ میشود و میآید پایین؛ باید در همه ابعاد رشد کند. انسانی که درس میخواند، ورزش میکند، کار خانه را انجام میدهد، به پدر و مادرش کمک میدهد و هنر بلد است، متعادل است. کسانی که فقط درس یا فقط هنر میخوانند نامتعادل هستند. آموزش درست باید در همه جهات باشد. در کنار مسائلی که برای همسفران گفتم اینها را هم باید انجام دهید تا بتوانید نتایج خوب بگیرید.
باید طوری باشد که فرزندان کمک خانواده باشند؛ نه اینکه مانند پرندگانی که پر درآوردند از لانه پرواز کنند و بروند دنبال کار خودشان که در آخر خود ما ضرر میکنیم؛ چون چیزی نیست که آنها را برگرداند. شما فکر میکنید پدر مادرهایی که بچه را همیشه این کلاس و آن کلاس میگذارند بینشان پیوند محبتی به وجود میآید؟ نه! آن بچه بهخاطر کلاسهای مختلفی که شما گذاشتید کلی سختیکشیده است؛ اینگونه آن پیوند محبت بهوجود نمیآید، پیوند محبت در آن آش درستکردن، در خانه با هم غذاخوردن و دور هم بودن است و در آنجا بهوجود میآید. باید بکارید؛ چون نکاشتهاید اصلاً حسی ندارند و چیزی بهوجود نیامده است. پیوند محبتش با معلمهایش و همان کسانی است که ساعتهای زندگیاش را با آنها در کلاسها گذرانده، با شما که وقتی را نگذرانده است که بخواهد پیوند محبت بهوجود بیاید. پیوند محبت زمانی بهوجود میآید که وقت گذاشته شود، ارتباط باشد، انرژی گذاشته شود. آنجا آن احساس بهوجود میآید. باید برای بچه وقت بگذاری، نیم ساعت یا چهل دقیقه با او بازی کنید. وقتی بچه کوچک است یکجور و با بچه بزرگ یکجور دیگر. آن وقت آن ارتباط حسی برقرار میشود.
«نام همسفران بهراستی نام بزرگی است». از مادرم یاد کنم که یکی از بچههای همسفر در جلسه همسفران یادآوری خوبی کرد تا از خانم آنی یاد کنیم. خب ایشان خیلی سختی کشیدند و در مقاطعی دو شیفت، سه شیفت کار میکردند که بنیان خانواده حفظ شود و سالها اینگونه بود. اعتیاد را از ما فرزندان پنهان میکردند که ذهنیت منفی نسبت به پدرمان نداشته باشیم. بار را به دوش کشیدند؛ میتوانستند بار را با ما تقسیم کنند و برای خودشان غمخوار درست کنند که با همدیگر گریه کنیم؛ ولی خودشان تنهایی گریه کردند و خودشان تنهایی این کارها را کردند که ما در آرامش باشیم و بتوانیم ما از زندگی نرمالتری برخوردار باشیم. حتی به خانوادهشان هم نگفتند و هفده سال این قضیه را به دوش کشیدند. هر کجا که لازم بود آستینشان را بالا میزدند و کار میکردند؛ در خانه مردم سرم میزدند، آمپول میزدند یا سوند وصل میکردند تا بتوانند خرج زندگی خانواده را فراهم کنند. بعدش هم که کنگره تأسیس شد تا سالها شهرستان و اینور و آنور میرفتند تا قسمت همسفران را تأسیس کردند. زحمات زیادی کشیدند و ما این قسمت همسفران را مدیون تلاشها و زحمات ایشان هستیم. خدا را شکر چهارشنبه در جشن بنیان حالشان بهتر بود و تشریف آوردند. همچنین از دوتا خواهرانم یاد میکنم که بسیار تلاش کردند و در این حرکت نقش خیلی خوبی داشتند. جشن را به همه شما تبریک میگویم. انشاءالله سالهای سال از این جشنها داشته باشیم.
مرزبانان کشیک: همسفر ماندانا و مسافر میثم
عکاس: همسفر محدثه رهجوی راهنما همسفر خندان (لژیون هفتم) و همسفر رها رهجوی راهنما همسفر زینب (لژیون دهم)
تایپ: همسفر مونا رهجوی راهنما همسفر معصومه (لژیون پنجم) و همسفر زهره رهجوی راهنما همسفر زینب (لژیون دهم)
ویراستاری و ارسال: همسفر مبینا رهجوی راهنما همسفر خندان (لژیون هفتم) نگهبان سایت
همسفران نمایندگی لوییپاستور
- تعداد بازدید از این مطلب :
9961