هفتمین جلسه، از دوره اول سری کارگاههای آموزشی- خصوصی کنگره 60، ویژه خانمهای مسافر و همسفر نمایندگی نسترن اصفهان، با استادی راهنما مسافر فریبا، نگهبانی مسافر فهیمه و دبیری مسافر مرضیه با دستور جلسه «هفته بنیان» روز چهارشنبه مورخ ۵ دی ماه ۱۴۰۳ راس ساعت ۱۱:۳۰ آغاز به کار نمود.
سخنان استاد :
سلام دوستان فریبا هستم یک مسافر.
خدا را شکر میکنم به خاطر این لحظه و این خدمت. از ایجنت و مرزبانهای عزیز و نگهبان هم تشکر میکنم. همینطور که میدانید دستور جلسه، هفته بنیان است، به همه شما تبریک میگویم، به جناب آقای مهندس و خانواده محترمشان، به ایجنت شعبه، مرزبانها و راهنماهای تلاشگر تبریک عرض میکنم.
چنانچه میدانید ما هر سال این دستور جلسه را داریم، اگر لایو چهارشنبه را گوش کرده باشید آقای مهندس از اعضای قدیمی خیلی یاد کردند و گفتند این عزیزان را دعوت کرده و از همگی آنها تشکر کنید و نام آنان را به زبان بیاورید، چه در کنگره باشند چه نباشند. چرا روی این قضیه تآکید دارند؟ به خاطر اینکه تکتک شما، مخصوصاً سفر اولیها و افرادی که به تازگی وارد کنگره شدهاند، بدانند که کنگره از ابتدا به این شکل نبوده، و زحمات بسیار زیادی کشیده شده تا امروز شاهد این سیستم با این شکل و ساختار منسجم باشیم. باید تکتک ما که با امنیت و راحتی روی این صندلیها نشستهایم و از آموزشهای رایگان بهرهمند میشویم، بر این امور واقف و قدردان این لحظههای ناب باشیم.
من برمیگردم به چند سال اخیر، یادم هست آن روزی که به کنگره آمدم، سه ماه از تاسیس این شعبه گذشته بود و ما هیچ راهنمایی نداشتیم، حدود ده الی پانزده نفر، شاید هم کمتر بودیم، چند نفر از اعضای تهران مثل آقای جمال، آقای سید مهدی، آقای علی خدامی، یکی از خانمهای همسفر و خانمی به نام سودابه ماهی یک بار یا سه هفته یک بار میآمدند اصفهان و آموزش میدادند. یادم هست میخواستیم در خیابان احمدآباد، در ساختمانی که متعلق به بهزیستی بود و در اختیار گروه دیگری نیز قرار داشت، جلسه و کارگاه برگزار کنیم، خیلی از روزها میرفتیم و با درب بسته مواجه میشدیم و به ما اجازه ورود نمیدادند، و مجبور بودیم در پارک بنشینیم و کلاس و لژیون را در پارک برگزار نماییم. زمستان خیلی سرد و تابستان هم سختیهای خاص خودش را داشت. وقتی با شرایط موجود مواجه شدیم، تصمیم گرفتیم که مکانی را برای اهداف خود، دستوپا کنیم.
اعضای کنگره، بخصوص آقایان خیلی زحمت کشیدند، شهرداری رفتند، استانداری و جاهای مختلف رفتند تا توانستند یک مکانی در «ابهر» سمت خیابان جی، طبقه فوقانی یک آمفیتئاتر اجاره کنند. اجاره این مکان، در آن زمان چهارصد هزار تومان بود که این مبلغ برای یک ارگان مردمنهاد و نوپا، مبلغ زیادی به شمار میآمد. اما تمامی اعضا با تلاش و هم یاری یکدیگر این وجه را پرداخت مینمودند.
اما آنجا هم به مشکل برخوردیم، گاهی درب را باز نمیکردند و ما ساعتها پشت درب میماندیم. بگذریم که ما برای برگزاری جلسات خود با چه مشکلاتی روبرو بودیم.... تا اینکه از من خواستند کمک راهنمای خانمهای مسافر بشوم، وقتی من کارم را شروع کردم، در همان آمفیتئاتر یک نمازخانه کوچک بود که شاید ده، دوازده نفر بیشتر ظرفیت نداشت، به ما گفته بودند این نمازخانه مال شما است و بچههایی که قرار است به عنوان مسافر به شما رجوع کنند، باید در همین مکان کوچک، کلاس، کارگاه و لژیون را برگزار کنید. من میرفتم داخل اتاقی که یک موکت پر از خاک آنجا پَهن شده بود، جارو میکردم، آب میپاشیدم و مینشستم منتظر بچهها تا بیایند و کلاس را با آنها شروع کنم. خیلی اوقات کارگاه را با حضور یک نفر شروع میکردم و خودم به تنهایی وظیفه استاد، نگهبان و دبیر را بر عهده داشتم. دفترهای دبیری را تحویل آقای حکیمی میدادم و ایشان به تهران میبردند. گاهی با خود میگویم؛ ایکاش این دفاتر را نگه داشته بودم، همه مستنداتی بودند برای تجدید خاطرات که امروز شاهدی باشند برای یک تازه وارد که بداند این صندلی که روی آن نشسته، چه داستانهایی را پشت سر گذاشته است...
خلاصه من کلاس را با یک رهجو شروع کردم؛ دختری که مشکل کلیه داشت و پدرش برای تسکین درد، از همان بچگی به او تریاک میداد. همسرم در این راستا، نقش بسیار پررنگی داشت، یادم میآید که ساعتها پشت درب میایستاد که هیچ مسافر و یا همسفر مَردی وارد مکان ما نشود و یا برایمان ایجاد مزاحمت نکند. یک نوشته هم به درب ورودی چسبانده بودیم؛ (ورود آقایان ممنوع).
آرامآرام تعداد مراجعین بیشتر و بیشتر شد... همه کنجکاو شده بودند که خانمهای مسافر چگونه هستند؟ چه شکلی هستند؟ فکر میکردند چهره و صورتشان فرق میکند، و من باید مراقب بودم که این خانمها شناخته نشوند و امنیتشان حفظ شود. در را باز میکردم، این طرف و آن طرف را نگاه میکردم تا آنها بیایند از پلهها پایین بروند و خیال من و همسرم راحت شود.
داستان به همین منوال گذشت تا اینکه تصمیم گرفتیم سالن بافندگی خودمان را در اختیار کنگره ۶۰ قرار بدهیم. همسرم به تهران رفتند و با آقای مهندس مشورت نمودند تا کسب اجازه کنند این سالن را مورد استفاده اعضا قرار دهیم. بالاخره پس از مدتی جناب مهندس موافقت نمودند، قراردادی به این منظور منعقد گردید و بچههای کنگره هم زحمت کشیدند، ماشینهای بافندگی را بیرون گذاشتند و کارگاه را تمیز کردند، تعمیرات انجام دادند، دستشویی نصب کردند و به لطف خداوند و همت اعضا، مکان برای کارگاه و جلسات، خیلی سریع و راحت آماده شد.
اعضای قدیمیتر یادشان هست، ما حدود پنج سال در آن مکان، به روند آموزش و درمان، ادامه دادیم. صبح با یک عشق و امیدی میرفتم حیاط را آبوجارو میکردم، باغچه را آب میدادم، چایی درست میکردم، تا بچهها بیایند. سر کوچه را نگاه میکردم، میدیدم خانمهای مسافر دارند میآیند. از صبح که میرفتم، حدود پنج عصر به منزل برمیگشتم. بهمرور زمان تعدادمان زیاد شد، آقای حکیمی هم میآمدند، چه آن موقع که در آمفیتئاتر بودیم و چه موقعی که آمدیم ارغوانیه، ایشان میآمدند سر میزدند و گاهی در کلاسها و لژیونهایی که تشکیل میدادیم حضور داشتند و ما از ایشان بسیار بسیار آموزش میگرفتیم.
تا اینکه لطف خدا شامل حال ما شد و زمین شعبه یاس، با همیاری اعضای کنگره ۶۰ خریداری و ساخته شد. رفتیم آنجا شروع به کار کردیم و همینطور که میبینید امروز تعداد زیاد شده است و ما دو تا شعبه داریم با تعداد زیادی عضو. خدا را بابت این روزها شکر میکنم. من یک وسیله بودم، شاید دستی از سوی خدا، که بتوانم به یک نفر مثل خودم که مصرفکننده بود و از حال بد و پریشانی رنج میبرد کمک کنم، کسی که دوست ندارد یک مصرفکننده بماند، نمیخواهد در بین خانواده و فامیل، آبِرویَش برود، درد میکشد و هزاران معضل دیگر.
من خیلی درد و خماری کشیدم، به خاطر اینکه دوست نداشتم بچههایم ببینند، بهسختی مصرف میکردم، با درد و گریه... ولی همه جور اینجا ایستادم تا حتی شده یک نفر اینجا بیاید و به درمان برسد. وقتی جمعیت کلاس را میبینم، وقتی شور و شوق بچهها را احساس میکنم، وقتی شاهد رهاییها هستم، باورتان نمیشود که چه حسی دارم، چه بغضی دارم... میروم خانه و گریه میکنم، میگویم خدایا شکرت که یک زن، به زندگی و به حیات برگشت، به بچههایش، به خودش، خانوادهاش و جامعه برگشت، و اینقدر حالش خوب است و اینجا تولدش را جشن گرفته است. بعداً همان یک نفر میشود راهنما و دست خیلیهای دیگر را میگیرد و این چیز کمی نیست.
امیدوارم همه شما قدر این مکان را بدانید، قدر این صندلیها را بدانید، زحمتهای زیادی کشیده شده، خیلیها از تهران آمدند، رفتند و زحمت کشیدند، در سرما، در گرما، در همه شرایط و با همه مشکلاتی که نمیشود گفت و الان هم فرصت نیست که بگویم، چه زحماتی کشیده میشود تا یک نفر از شما به درمان برسید. پس قدر راهنمایتان را بدانید، قدر OT را بدانید. ما آن زمان OT نداشتیم، با خود تریاک درمان میشدیم. وقتی میخواستیم مصرف کنیم، دودش بلند میشد، بویش همهجا میپیچید، خیلی جالب نبود. ولی شما بدون اینکه اذیت بشوید دارویتان را همراه خود به هر کجا که بخواهید میبرید و استفاده میکنید.
باید شکرگزار باشیم، زمین را ببوسیم و سجده کنیم و شاکر خداوند باشیم که اینجا نشستهایم و خیلی راحت جسم و روان خود را درمان و متعادل میکنیم. هفتهای یک سی دی برایتان میآید، همهچیز رایگان است و حالتان خوب است، حال دلتان خوب است. قدر بدانید و شاکر خداوند باشید، حافظ رهاییتان باشید.
در مورد بنیان که صحبت میشود، حرف از ریشه و اساس است، حرف از کسی است که این درد را با تمام سلولهایش احساس کرده، و خودش، وجودش و لحظهلحظههای زندگیاش میشود خودِ این ساختار.
خدایا شکرت که من در بُعدی زندگی کردم که آقای مهندس هستند و توانستم در کنگره درمان بشوم. از خداوند میخواهم تا آنجا که در توان دارم، بمانم، به کنگره وصل باشم و خدمت کنم. از خداوند، طول عمر میخواهم برای آقای مهندس، خانواده بزرگوارشان و همه خدمتگزاران صدیق و ساعی.
تایپ: مسافر سادات، لژیون پانزدهم نمایندگی نسترن اصفهان
ویرایش مسافر کبری لژیون یکم- نمایندگی نسترن، اصفهان
بازبینی و ارسال: مسافر خاطره
- تعداد بازدید از این مطلب :
244