دلنوشتهام در قالب شعر تقدیم نگاه پر مهرتان
سالهاست دور خودم، یک حصاری دارم
مثل یک پیله که بَر، دور من پیچیده
آرزویم این بود، پیله را باز کنم
ولی انگار دلم، از کسی ترسیده
در خیالم هر روز، بود پروانه شدن
بی مهابا پرواز، حرفها نشنیده
پشت گوش انداختم، حرفهای مردم
چون شدم من کمکم، از همه رنجیده
این همه پرسش را، از خودم پرسیدم
زندگی یعنی چه؟، چه به من ماسیده؟
من چرا گم شدهام، اصل و بنیانم کو؟
سرنوشتی چون من، کسی آیا دیده؟
بعد به دنبال خودم، همه جا را گشتم
آدرس شهر مرا، هیچ کس نشنیده!
چون درون شهرِ، جسم خود گم شدهام
جهل و نادانی من،بَر دلم خندیده
من یکی انسانم، از هزارانِ هزار
نور امید ولی، در دلم تابیده
کوله باری بستیم، سفری آغاز شد
من شدم همسفری، با دلی غمدیده
صد هزاران شُکر شُکر، که نمایان شده راه
در مسیری دشوار ، عقل فرمان میده
کسی آمد تابید، بَر دلم چون خورشید
همچون باران بهار، بر زمین باریده
حال یک سال گذشت، آدرسم را دارم
این رهایی باشد، آدرس پرسیده
سایهات بر سر ما، ای مهندس جانم
تا همیشه نورت، بر جهان تابیده
حال خوش سهم من است، از وجودت ای نور
این گوارا باشد، حال خوش خندیده
نویسنده: همسفر حليمه رهجوی راهنما همسفر عاطفه (لژیونسوم)
ارسال و ویراستاری : همسفر مریم نگهبان سایت
همسفران نمایندگی بیرجند
- تعداد بازدید از این مطلب :
87