شب از نیمه گذشته بود کاغذ و قلمی برداشتم و همانطور که نبات را به سرعت در لیوانِ چای زنجبیل میچرخاندم به فکر فرو رفتم. هشت ماه ... هشت ماه ...آخرین روزهای پاییز در حال سپری شدن بود. لیوان چای را مقابل صورتش گرفتم، دیر شده بود او به خواب عمیقی فرو رفته بود. کاغذ و قلم را کنار گذاشتم و از نوشتن تکلیفم منصرف شدم، چه میتوانستم بنویسم؟ آن نقطهی تاریک و سیاهِ روزهای اول سفرمان تبدیل به گودالی عظیم شده بود هر چه بیشتر میفهمیدم بیشتر رنج میبردم، هر چه بیشتر به صرافت میافتادم آتش درونم شعلهورتر میشد و من میماندم و ظرفی تهی که انگار هیچگاه قرار نبود پر شود. کنار پنجره ایستادم و به آسمان خیره شدم به نور نقرهای ماه که از پشت توده ابرهای خاکستری، تابنده و زیبا بود، درست مثل او ...
حال خوب میتوانستم از دل آن غبار و توده های آلودگی، ذرات درخشان و زلال قلب او را ببینم، اما اینها چطور ممکن بود اگر هیچگاه با وادی چهاردهم آشنا نمیشدم؟ بدون اغراق این وادی لحظه لحظه با هر کلمه و هر تپش وجودم را زیر و رو کرد آینه ای تمام قد مقابل چشمانم قرار داد و من دیدم، که چقدر واژهی عشق را ضایع نمودم و چه اندازه با عنوان عشق عاشقانه سرودم و نوارهای خالی ذهنم را پر از واژههای به ظاهر فاخر و از درون توخالی کردم. این همسفر اعتراف میکند که هیچگاه عشق را زندگی نکرده، هیچگاه از خود برای معشوق نگذشته، او همیشه چمدانی آماده برای رفتن و کلامی از جنس باروت برای به آتش کشیدن داشته؛ در حالی که با معنای ۶۰ درجه زیر صفر آشنا شده ... هشت ماه زمان کمی نیست، چقدر این خواب سنگین و این گودال تاریک بیرحم است.
وقتی به مقاومتم در مقابل فهمیدن و بکار گرفتن نگاه میکنم احساس میکنم شبیه همان مشقهای ناتمامی شدهام که هیچگاه قرار نیست تمام شوند. تا کمی احساس میکنم که فهمیدم و آمادهی کنار زدن ضدارزشها هستم، گردبادی پدیدار میشود و مرا از آموختههایم جدا میکند. به خودم آمدم، چه افکار پریشانی آنروزها داشتم، و اکنون تنها چیزی که روح خسته و قلب بیمارم را تسکین میدهد، این است که میدانم جواب تمام سوالاتم همانجاست روی همان صندلی، در لابلای همان نوشتارها، در میان آن آغوشها، همانطور که کنگره ۶۰ همچون اکسیری ناب جان تازهای به مسافرم بخشید، من نیز به روشنایی خواهم رسید و باران رحمت الهی روزی سرزمین خشک و بی آب و علف صور آشکار و صور پنهانم را پر از جوانههای سرسبز و شکوفههای رنگارنگ خواهد کرد و چه سعادتی به از این؟
این شهر ویرانه قرار است آباد شود ... لبخندی بی اراده روی لبهایم نقش بست، نفسی از آسودگی کشیدم و زمزمه کردم خدایا شکر شکر شکر برای اینکه میدانم که نمیدانم، شکر برای آغاز این بیداری برای منی که خود را بیپناهترین می پنداشتم و کنگره ۶۰ نه تنها آغوش خود را بلکه آغوش مسافرم را نیز به سویم باز کرد. این روزها خورشید گرمتر میتابد، باران پیام آور عشق است، صدای پرندگان آوای سرزندگی، امروز همه چیز عشق را برایم تداعی میکند، امروز در تاریکترین قلبها میتوانم گرمای محبت را لمس کنم، من بذرم را کاشتم، من خواستم که تغییر کنم، اگر چه در گذشته محصولات خوبی برداشت نکردم جز خشم، نفرت و کینه.
حالا با چراغی به عمق تاریکیهای وجودم قدم گذاشتم و خود را آن گونه که بودم دیدم. افتخار میکنم که همسفر یک مسافر هستم، افتخار میکنم که پیش از اینکه دیر شود راه را پیدا کردیم و به زنجیرهی عشق و محبت کنگره۶۰ پیوستیم. سپاسگزارم از بنیان کنگرهی۶۰ آقای مهندس دژاکام و در پایان آقای مهندس اگر دلنوشتهام را میخوانید میخواستم بگویم نه تنها راهتان بلکه حتی نامتان نیز گره از مشکلاتمان میگشاید. میخواستم بگویم بیاندازه خوشحالم که در مکتب شما عاشقی میکنم. به امید رهایی همگی ما.
نویسنده: همسفر ماهرخ رهجوی راهنما همسفر زهرا (لژیون یکم)
رابط خبری و ارسال: همسفر میترا دبیر سایت
همسفران نمایندگی پردیس
- تعداد بازدید از این مطلب :
130