دوست داشتم اولین دلنوشتهام برای شما باشد؛ شما که ندیده جانم شدی. بزرگ مرد، دستانت را در قلبم بوسیدم از آنجایی که در میان آن همه تاریکی و ظلمات نور امید ما شدی؛ آنجا که تابشی نبود، گرمایی شدی بر دلهای یخ زده ما. دل ما گرم شد و آرام گرفتیم در خیالمان. اقرار میکنم با حضورت در زندگیم نظرم در مورد خدا هم عوض شد، من دیگر باور دارم خدا در همین حوالی است.
نویسنده: همسفر زهره، رهجوی راهنما همسفر ملیحه (لژیون اول)
رابط خبری: همسفر الهام، رهجوی راهنما همسفر ملیحه (لژیون اول)
ویراستار: همسفر سعیده، رهجوی راهنما همسفر ملیحه (لژیون اول)
ارسال: همسفرناهید، مرزبان خبری
همسفران نمایندگی آزادشهر
- تعداد بازدید از این مطلب :
31