وقتی وارد کنگره شدیم، هیچ اطلاعاتی در مورد آن نداشتیم. فقط اسم آن را به صورت جسته و گریخته شنیده بودیم. وقتی همسرم دوباره لغزش کرد، نمیدانستم چطور باید برخورد کنم. میخواستم او را دوباره به کمپ ببرم و در آنجا بستری کنم. مردد بودم که کمپ خوب است یا نه. گفتم حداقل او را بیست روز در کمپ نگه میدارند و بعد از آن به دنبال کارهایش میرود. با خود فکر میکردم ما قسط، گرفتاری و مشکلات داریم، شاید بهتر باشد او را به کمپ ببریم.
از طرف دیگر، راهنمای سابق همسرم در NGO به او گفته بود: تو قبلاً دو بار در کمپ و خانه بهبودی را تجربه کردی و جوابی نگرفتی. حالا اگر دوباره بخواهی همین تجربه را تکرار کنی، نه برای خودت خوب است و نه برای آن رهجویانی که تو باورشان شدی. اگر آنها متوجه شوند که تو لغزیدی ممکن است بسیاری از آنها از مسیر خارج شوند. به نظر من بهتر است این بار بهبودیات را در مسیر دیگری مثل کنگره۶۰ یا NGOهای دیگر جستجو کنی.
این اولین کارت دعوتی بود که خداوند برای من و مسافرم فرستاد؛ زیرا ما به شدت به این موضوع معتقد هستیم که هیچ اتفاقی بدون اذن و اجازه خداوند در کائنات به وقوع نمیپیوندد.
در کنگره، یک مرحله تازه برای ما شروع شد. به ما گفتند که در اولین مرحله باید سه جلسه به عنوان مهمان بیایید؛ بشینید، خودتان ببینید و بشنوید، تا با حس خودتان کنگره را درک کنید. فکر میکردم به کنگره میآییم، شربت را خریداری میکنیم و هر شش ساعت یک قاشق مرباخوری به همسرم میدهم تا بخورد. من هم سوپ و غذای مقوی برای او درست میکنم و به او رسیدگی میکنم. بیستویک روز بعد پاک میشود و برمیگردد ادامه جلسات NGO را میرود، کسی هم متوجه نمیشود و با همان شربت خوب میشود.
اما وقتی وارد کنگره شدیم و خودمان را به عنوان تازه وارد معرفی کردیم، یکی یکی آگاهی پیدا کردیم و متوجه شدیم که در کنگره قرار نیست فقط پاک شویم، بلکه قرار است درمان شویم. باز هم چیزی شنیدیم که برخلاف باورهای ما بود.
دوازده سال در مرکز درمانی دیگر به ما و دیگران گفته بود که بیماری اعتیاد یک بیماری لاعلاج، مرموز و پیشرونده است که هیچ درمان شناختهشدهای در دنیا ندارد. حالا اینجا در کنگره۶۰ از درمان بیماری اعتیاد صحبت میکردند. این برای ما خیلی عجیب و تعجبآور بود. به قول مسافرم، اگر به ما گفته بودند که در کنگره۶۰ به گاوها پرواز کردن را یاد میدهند، کمتر تعجب میکردیم تا اینکه گفتند ما درمان بیماری اعتیاد را پیدا کردهایم.
وقتی که راهنمای خود را در کنگره انتخاب کردم، با تمام قلبم، وجودم و روحم احساس کردم که در مسیر جدیدی قرار گرفتم. این انتخاب برای من به معنای شروع یک فصل جدید در زندگیام بود؛ شروعی با اعتماد و امید و میدانستم فردی با تجربه در کنارم است که میتواند مرا در لحظات سختی هدایت کند. وقتی که زیرچشمی به ایشان نگاه میکنم، احساس امنیت و آرامش میکنم چون میدانم که او درک عمیقی از مسیر من دارد.
با کمک راهنماییهای ایشان توانستم خودم را بیشتر بشناسم و مسافرم را بهتر درک کنم. حالا رابطهام با مسافرم از آنچه که بود، خیلی بهتر شده است. زندگیام از روزی که این انتخاب را کردم گرمتر، صمیمیتر و امیدبخشتر شده است. این احساس که خداوند راهنمایی چون ایشان را برای من در نظر گرفته است به من انگیزه میدهد تا در این مسیر پیشرفت کنم.
وقتی که بعد از سه جلسه اولیه، راهنمای تازه واردین به من گفتند باید راهنما انتخاب کنی، به ایشان گفتم: من کسی را نمیشناسم، چطور باید فرد مناسب را پیدا کنم؟ شما خودتان یک نفر را که میدانید بهتر است معرفی کنید. ایشان گفتند: ببین حس خودت تو را به سمت چه کسی راهنمایی میکند. آن فرد برای تو بهترین انتخاب است. اول حسابی ترسیدم. به این فکر کردم که انتخابهای قبلی زندگیام که با عشق، عقل، منطق و استدلال انجام داده بودم، چه سرنوشتی برای من رقم زدند. وای بر انتخاب این بار که قرار است بر اساس احساس باشد؛ اما حالا دیگر میتوانم با غرور اعلام کنم که اکنون به واسطه انتخاب راهنمای عزیزم، به حسم اعتماد کامل پیدا کردهام و هر روز و هر لحظه برای این انتخاب به خودم افتخار میکنم.
امروز، نزدیک به یک ماه از سفر من تحت عنوان یک همسفر به همراه مسافرم میگذرد. حالا احساس من بسیار بهتر و امیدم به لطف خداوند و درمان همسرم بسیار بیشتر شده است.
از خداوند برای وجود ناجی افراد گمکرده راه جناب آقای مهندس دژاکام سپاسگزارم.
نویسنده: همسفر فرحناز لژیون راهنما همسفر فرزانه (لژیون اول)
ویراستاری و ارسال: همسفر نیلوفر لژیون راهنما همسفر معصومه (لژیون هفتم)
همسفران نمایندگی پرستار
- تعداد بازدید از این مطلب :
146