وقتی که با تمام وجودم شکستن تکه تکههایی از قلبمو حس میکردم و هیچ راه نجاتی برای مسافرم نمیدیدم و مرتب از خدا میخواستم، راهی جلوی پایم بگذارد؛ تا مسافرم که سنی هم ندارد، با ۱۷ سال سن، را از این جهنمی که در آن بود نجات دهد، مرتب در گوگل دنبال دکتر خوب برای ترک اعتیاد و نه درمان میگشتم و ناامید از همه جا بودم، به یکباره یک نویسنده به نام خسرو بابایی، که به این درد اعتیاد دچار شده بود و کتابی نوشته بود با عنوان: ویالون زن روی پل، در گوگل دیدم و خیلی مشتاق شدم کتابش را تهیه کنم و بخوانم، که با کمک مسافرم از تهران سفارش دادیم و به دستمان رسید.
داستان زندگی این نویسنده را که خواندم و ترک های پی در پی و سقوط آزادی که داشت و به نتیجه هم نرسیده بود را خواندم. در آخر کتاب نوشته بود: فقط به کمک کنگره۶۰ توانستم درمان شوم و هیچ حسی دیگر به مواد ندارم؛ حتی اگر وسط همه دوستان مصرف کننده هم بنشینم دیگر اصلا برایم مهم نیست، که به سمت مواد بروم. مشتاق شدم و در گوگل سرچ کردم و کنگره۶۰ بالا آمد. نمیدانستم بخندم، گریه کنم و قلبم به تپش افتاده بود، که زودتر بروم و مطالب را بخوانم و ببینم این کنگره۶۰ کجاست؟ وقتی دیدم اهواز هم شعبه دارد حال روحیم تغییر کرد؛ انگار یکی به من میگفت خودش است همین را برو. من که شهرستان زندگی میکردم یک شب دست مسافرم را گرفتم، کل زندگیم را بار ماشین کردم و آمدیم اهواز برای زندگی؛ تا به شعبه نزدیک باشم و مسافرم برای رفت آمد اذیت نشود.
وقتی رفتیم شب اول محرم بود، بعد از چند روز که جاگیر شدیم، رفتم دنبال آدرس شعبه و دیدم در بسته میباشد، از همسایها پرسیدم و گفتند خبر نداریم. نشستم منتظر که شاید زود آمدم و وقت کاریشان الان نیست. ظهر تابستان و برج پنج بود، هوا خیلی گرم بود. دیدم کسی نیامد ناراحت و دل شکسته برگشتم خانه. فردا باز رفتم بسته بود، پس فردا باز رفتم بسته بود. گریم گرفت، نمیدانستم چکار کنم؟
از شهرمان بلند شده بودم و آمده بودم. با حال خراب مسافرم آمدم به اهواز به امید درمان پسرم؛ ولی انگار نمیخواست که بشود. ناامید نشسته بودم گریه میکردم که یک خانمی آمد و گفت چه شده؟
برایش تعریف که کردم گفت: شما برو خانه گرم است و شمارهات را بده، تا هروقت آمدن با شما تماس میگیرم دیگر این همه راه زا نیایی، نگران نباش. تا چندروز پیش بودند، حتما برمیگردند. شمارهام را دادم و رفتم در این چند روز گوشیم را از خودم جدا نمیکردم؛ بلکه خبری شود، بعد چند روز آن خانم تماس گرفت و گفت: زود بیا آمدت با خوشحالی رفتم و دیدم در باز است، رفتم داخل و دیدم چند مرد نشسته بودند، یکی از آنها آمد سمتم و گفت: چه کمکی میتوانم بکنم؟ گفتم، برای نجات پسرم آمدم، کمکم میکنید؟ گفتند، حتما ولی فردا دوشنبه بیا که همسفرها هستند. نمیدانم چرا با حرفهایش خیلی آرامش گرفتم؛ انگار امید به من داد که ناراحت نباش مسافرت اینجا خوب میشود. دوشنبه آمدم و وقتی وارد شدم باورم نمیشد همه سفید پوش با روی خندان یکی یکی منو به آغوش کشیدند. پیش خودم گفتم: خدایا قضیه چیست؟ چرا اینقدر با من مهربانن مگر من را میشناسن؟ چرا در آغوششان آرام میگیرم؟ رفتم و مشاوره شدم، پر از امید با انرژی برگشتم خانه و همه چیز را برای مسافرم تعریف کردم. او هم کنجکاو شد بیاید و از نزدیک آنجا را ببیند و خداراشکر آمد و با گذشت ۱۱ ماه درمان شد.
خدا را هزاران بار شکر که من و مسافرم را با کنگره آشنا کردی و کنگره باعث حال خوبمان شد. از آقای مهندس و راهنمای خوب مسافرم آقا هادی و راهنمای خوب خودم خانم بنفشه ممنون و سپاسگزارم و امیدوارم هر کجا هستند حالشان خوب و خوش باشد.
نویسنده: همسفر فاطمه رهجو راهنما همسفر بنفشه (لژیون ششم)
ویراستاری و ارسال: همسفر ملیکا نگهبان سایت
همسفران نمایندگی دانیال اهواز
- تعداد بازدید از این مطلب :
80