رفته بودم یک شبی در آسمان
دیدم آنجا یک فرشته در جهان
مردمان در گرد او حیران بدند
بی سر و سامان و بی ایمان بدند
دست گرم آن فرشته روی سر
میغنودند مردمان از پشت سر
عدهای در قعر بدبختی و دود
عدهای هم در خواب و خور در عیش زود
عدهای را دیدهام من درصدد
تا که گردند همسفر با دیو و دد
مردمان این جماعت دم به دم
خوردهاند ضربه ز هرچه دود و دم
الغرض اینجا یکی بیدار شد
چون فرشته آمد و هوشیار شد
از دل کرمان دژاکامی سترگ
چشمهها جوشید زان مرد بزرگ
عمر خود را پیش حق تقدیم کرد
وقت خود را در ره درس و همی تعلیم کرد
گفتن کین نیشکر دارد شکر
یا چغندر دارد اینجا قند تر
لاجرم با یک فشاری سفت و سخت
تا به دست آری شکرهایی به دست
چشم بر هم گذار از جسمت به راست
کارت آنجا با دژاکام و خداست
- تعداد بازدید از این مطلب :
230