English Version
This Site Is Available In English

دل نوشته مسافر محمد رضا

دل نوشته مسافر محمد رضا

روزی که پای بر عرصه گیتی نهادم و طعم شیرین حیات را چشیدم‌،‌،غزال تیز پای آرزوهایم در دشت ‌های سرسبز امیدواری فارغ از همه دشواری‌‌ها و سختی‌ها و ناکامی‌ها، در پی مرغزارهای خوشبختی می‌گشت.سرمست از همه داشته‌ها ،ناغافل در دام صیادی سیه‌روی اسیر گشت وهر چه بیشتر دست وپا میزد حلقه اسارتش تنگ‌تر وتنگ‌تر می شد. روزهایش شب‌گونه وشب‌هایش در اعماق تاریکی و سیاهی بیشتر فرو می‌رفت.
آنچه بود تاریکی بود و تاریکی،سرما بود و یخبندان.
خداوندا خورشید لطف واحسانت در پشت ابرهای نادانی من محصور مانده است.
دستان نسیم عشق را بر حیاتم نوازشگر فرما شاید ابر‌های تیره جهل از آسمان وجودم رانده شوند.
خداوندا شعاع انوار روشنایی و محبت را بر من بتاب شاید یخ‌های ذره ذره وجودم اشک ندامت شوند.
ناگهان صدای غرش رعد و صاعقه تمام وجودم را به لرزه در آورد .و سوسوی نور امید از دوردست‌ها به سوی من اشاره نمود‌‌ .چشمان بی‌فروغم غرق در سرور و شادمانی شد و در پی آن رودی خروشان از قطرات اشک امانم را برید.
چه می‌بینم؟ تاریکی با تمام سیاهیش کوله‌بارش را بسته وآرام‌آرام از وجودم دور می‌شود و روشنایی خورشید در اوج گرمای
محبت و امید مرا در آغوش می‌کشد.
بذر محبت در دلم جوانه می‌زند و شکوفه‌های درخت زندگی‌ام حجاب غنچه‌ها را می‌گشاید.دستان گرم باغبان،
شاخسارهای حیات جدیدم را نوازش کرده و آبی گوارا هدیه می‌کند.دستانش را بوسه می‌زنم تا طراوت وجودش را احساس نمایم وجرئه جرئه سیراب شوم.
گرمای حضورش همیشه مستدام وچشمه وجودش همیشه جوشان باد


نویسنده و ارسال  مرزبان خبری مسافر محمدرضا

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .