امروز هر کدام از ما زنان و دخترانی که در کنار یکدیگر نشستهایم و آرزوهایمان را با هم تقسیم میکنیم در زمانهای هستیم که شاید خواهر ارزش خواهری و برادر ارزش برادری را نداند، ما در این مکان گاهی از خودمان گذشتهایم تا بتوانیم به دیگری برسیم تا در پی دیگری خود را پیدا کنیم. ما به دنبال خود و نشانی از خود هستیم.
هر قراری که تازه میکنیم، قلبهایمان پر از پرتو عشق میشود تا قراری بعد، این جا همهی قلبها مهربانند، همهی دلها سفیدند، همه دستها گیرنده و همهی ذهنها پذیرنده هستند، اگر تمام شهر را سیاهی فرا بگیرد خیالمان راحت است یک نقطه سفید برای ما تا به ابد باقی خواهد ماند.
نقطه سفیدی که همه پلیدیها را در خود حل میکند و دوباره شهر را چراغانی میکند، چراغ این بنا خاموش نمیشود، خندهی ما گریه نمیشود و عشق ما نفرت نمیشود تا مادامی که به سرچشمهی عشق وصلیم.
ما، همه کسانی که امروز دستان هم دیگر را محکم میفشاریم و با تمام توانمان با خداوند مناجات میکنیم و این گونه میگوییم؛ خداوندا ما در پی هم روان شدهايم تا بدانیم آن چه نمیدانیم، از هستی و نیستی، خداوندا تاریکی ها را تجربه نمودهایم ما را با روشناییها آشنا گردان تا به فرمان عقل نزدیک شویم و به مکانی برسیم که از آن جا انشعاب یافتهایم.
همه و همه و همهی ما اکنون اگر از عمق وجودمان خواسته و نیتمان همین باشد، قطعاً به آن جایی میرسیم که از آنجا انشعاب یافته ایم. از کجا انشعاب یافتهایم؟ به کجا وصلیم و به کجا خواهیم رسید را نمیدانم، نمیدانم عاقبتمان در نهایت چه خواهد بود و چه خواهد شد؟ چگونه میمیریم و چگونه متولد میشویم را هرگز نخواهم دانست، اما این را خوب میدانم که ما در این مکان نمیمیریم بلکه هر روز متولد میشویم.
وقتی نگاه دردمند یک همسفر را به خوبی می فهمیم، اشکهای آرام و بیصدایش وقتی رو به روی ما نشسته، ما را به فکر فرو میبرد. می رویم تا به عمق عمق دلش، به همان جایی که شاید روزی تحقیر شده، شاید مظلومانه سکوت کرده و این سکوت به سیل جاری اشکهایش تبدیل شده، نکند اشکهایش این شهر را با خود غرق کند، نکند ما چشمهایمان را روی غم او ببندیم و او را نادیده بگیریم.
دختر معتاد زباله گردی که نا نداشت خم شود آشغالها را بر دارد تا خرج موادش را در بیاورد را دیروز در نزدیکی خانهام دیدم، امروز جوان 20 ساله، فردا پیرمرد 80 ساله، قبلها نگاه شان نمیکردم که نبینمشان اما امروز با دقت براندازشان میکنم و خودم را در آنها میبینم شاید روزی خودم این نقشها را زندگی کرده ام، شاید آن دخترک نحیف و بیتاب خود من بودم در حلقه دیگرم، کسی هست مرا تیمار کند؟ کسی هست لطافت و عشق را به وجود پر از ترس و حقارتم باز گرداند؟ کسی مرا خواهد دید؟ وقتی به دخترک خوش چهرهی زباله گرد نگاه میکردم، به فکرم آمد که حتماً روزی پدرش او را به آغوش خود دعوت کرده، حتماً وقتی از مدرسه به خانه رسیده مادرش او را به غذای گرم دعوت کرده، حتماً روزی عشق او را به دام خود گرفتار کرده، حتماً روزی کودکی او را مادر خطاب کرده.
وقتی دعا را میخوانم دستم در دستان مروارید و ترنم و نگاهم رو به همه شماست، دستان دخترکها را محکم میفشارم، من دست آنها را نمیگیرم، قلبشان را میفشارم. قلبهایشان در دستان ماست، ما آموزگار آن ها هستیم تا به نسل بعد خدمت کنند.
روزی را میبینم که همهی کودکان در این شعبه خدمتگزار آیندگان و حافظ جانشان هستند زیرا که الگوهای خوبی چون شما دارند. آن روزی که، ترنم، مروارید، بهار، باران، فاطمه، پرنیا، ثمین، مارال، ماندانا، سامیار، نیلا و تارا، آیلار، دنیا و رضا، کیان و نیوان، سینا، نگار و بهار، آذین و غزل، یکتا و ماهور و همه کسانی که در ادامه به این عزیزان اضافه خواهند شد ادامه دهندهی راه ما خواهند بود، البته این به من بستگی دارد که چه راهی را انتخاب خواهم کرد و قلبم برای چه میتپد. قلبی که عاشق باشد میداند باید برای چیزهای خوب بتپد. امیدوارم قلبم فقط برای رسیدن به ارزشهای این دنیا ضربان داشته باشد.
نویسنده: راهنما همسفر نازنین (لژیون دوم)
تایپ: همسفر زینب رهجوی راهنما همسفر مرضیه(لژیون اول)
ارسال: همسفر زینب نگهبان سایت
همسفران نمایندگی شوشتر
- تعداد بازدید از این مطلب :
75