وقتی که حرف از حال خوب میزنیم، منظور این نیست که همیشه پاشید و بزنید و برقصید. این رابطه مستقیمی با کانون توجه ما انسانها دارد؛ وقتی که صحبت از حال خوب میشود، یعنی اینکه باید بلد باشیم که کانون توجه خودمان را روی چیزهایی بگزاریم که حالمان را بهتر میکند.
من زمانی که وارد کنگره شدم پر از منیت، خودخواهی، غرور و تاریکیهای دیگر بودم و فکر میکردم همه فن حریف هستم. اوایل که وارد لژیون شدم شور زیادی داشتم، مرتب سیدی مینوشتم و مشارکت میکردم، اما فقط شور تنها بود چون هیچ چیزی از کنگره برداشت نمیکردم و هیچ تغییری در رفتار خودم نمیدادم. برای جلسات عمومی ساعت آخر حضور پیدا میکردم و گاهی هم در لژیون غیبت میکردم؛ فقط میخواستم برای رفع تکلیف به کنگره بیایم. راهنمای عزیزم بسیار تلاش میکرد که راه درست را به من نشان دهد، اما متاسفانه تاریکی من زیاد بود و فقط صحبتهای راهنمای عزیزم را میشنیدم اما آنها را درک نمیکردم، تا اینکه سفر مسافرم طولانی شد و حتی یکبار تا پلههای آخر رفتیم و مسافرم دوباره برگشت زد و همان برگشت باعث شد تا به من هم تلنگر وارد شود و متوجه شوم که باید خودم را تسلیم و فرمانبردار کنم. من موقعی که تسلیم شدم، حسهای خوب هم در من شروع به رشد کرد و متوجه شدم که این همه سال اشتباه زندگی میکردم.
خدا را شکر میکنم که به کنگره آمدم و راه خود را شروع کردم، اولین قدم دست برداشتن از منیت و خودخواهی بود؛ درست است که هنوز به آن مرحله دانایی بالا نرسیدهام و گاهی دوباره به پله اول بر میگردم، اما همین که دوباره تغییر مسیر میدهم و اشتباه خودم را جبران میکنم برایم جای امیدواری است و مطمئن هستم به آن مرحله میرسم که دیگر منیت و خودخواهی را نداشته باشم و تا بتوانم همه تاریکیها را به روشنایی تبدیل کنم.
خدا را شکر که هم مسافرم و هم خودم یک سفر شش دانگ را شروع کردیم و در سفر خود خیلی تلاش کردیم که بهترین راه را پیش بگیریم و در نتیجه به حس و حال خوب و شیرین رهایی برسیم. میتوانم بگویم روز رهاییمان یکی از بهترین و ماندگارترین روزهای زندگیام میباشد، لحظه شیرین رهایی را میتوان با گوشت و خون و با بندبند وجود حس کرد. روزی که میخواستیم برای رهایی برویم با اتوبوس رفتیم و با وجود اینکه بچههای کوچکم در این سفر همراه ما بودند، اما لحظهای به ما سخت نگذشت؛ برای رفتن به تهران داخل اتوبوس فقط به آقای مهندس، به لحظه رهایی فکر میکردم و از لحظه به لحظه در اتوبوس کنار مسافرم و فرزندانم حس خوب میگرفتم و دوست نداشتم آن لحظات را با هیچ چیز عوض کنم و بلاخره دل به دلدار رسید و ما به آکادمی رفتیم و رهایی خودمان را از دستان پر مهر آقای مهندس گرفتیم؛ من و دخترم آرزو داشتیم روزی که به رهایی میرویم، روزی باشد که بتوانیم در جلسات چهارشنبه آقای مهندس شرکت کنیم و خدا را شکر همان شد که میخواستیم چون واقعا خواسته قلبی ما بود.
سخت ترین لحظه،لحظه ای بود که باید از آکادمی بیرون میرفتم، مجدا سوار اتوبوس شدیم و زمانی که در راه برگشت بودم، انگار در یک عالم دیگری بودم، حس و حال وصف نشدنی داشتم، انگار یک بار بزرگ از دوش خود پایین گذاشته بودم. الهی شکر که این لحظات شیرین در زندگیام ثبت شد. بعد از رهایی من توانستم ادامه تحصیل بدهم و مجدد به شغل قبلی خود برگردم و مهمتر از همه توانستم به حال خوب برسم و همه اینها را مدیون کنگره هستم و راهنمای عزیزم که مرا به درس خواندن تشویق کرد و من توانستم کانون توجهام را روی خودم بگذارم و آن کار درست را انجام بدهم که حالم را خوب میکند. در نهایت خدا را شاکر و سپاسگزارم بخاطر نعمت وجود آقای مهندس عزیز که همه حال خوبم در او خلاصه میشود.
نویسنده: همسفر بیتا رهجوی راهنما همسفر سودابه (لژیون سوم)
رابط خبری: همسفر مهسا رهجوی راهنما همسفر سودابه (لژیون سوم)
ارسال: همسفر راهله رهجوی راهنما همسفر فریبا (لژیون دوم)
- تعداد بازدید از این مطلب :
97