English Version
This Site Is Available In English

فانوس شب‌های تارم

 فانوس شب‌های تارم

دیدم که آدمی می‌تواند شفای آدمی شود. قلم سرد و بی‌جانم را در دست می‌گیرم و از گرمای وجودم به آن جان می‌بخشم و بر لوح سفید روزگار از شما می‌نویسم، قلمم نمی‌تواند بنویسد. کدامین خوبی‌هایتان را به نگارش در بیاورد؟ کدام را به تصویر بکشد؟ آخر چگونه از شما یاد کند تا مدیون الطاف شما نشود؛ اما من او را به حرکت درمی‌آورم و در جاده نور باهم به تماشای شما می‌نشینیم. چه قدر زیباست، از شما نوشتن و از شما خواندن، به وجد می‌آییم هر دو ما و جان تازه‌ای می‌گیریم، من هم به قلمم می‌گویم بنویسد، از راهگشای دردهایم، از فانوس شب‌های تارم، از خورشید روزهای سردم، بنویسد از زنده شدنم و شروع کرد به نوشتن، از شما ای راهنمای مهربانم، قلمم شرمنده‌ الطاف شما شد، چگونه بنویسد؟

آری، من در افکارم غوطه‌ور گشتم. خدایا به خاطر کدام عمل این‌گونه مرا شرمنده نمودی و نعمت راهنما را به من عطا کردی! خدایا من لطف بی‌پایان او را نمی‌توانم جبران کنم! مهربانی‌هایش شانه‌هایم را سنگین می‌کند و لبخند ملیح و زیبایش مرا به آینده امیدوار می‌کند، به من می‌گوید حرکت کن با حرکت راه نمایان می‌شود. در آیه‌های کلام‌الله چه دیدی که این‌چنین محکم و استوار به من از حرکت کردن می‌گویی؛ اما من مبهوت کلامی می‌شوم که توسط شما بر دلم می‌نشیند، آن‌ها را بوسه می‌زنم و بر صندوقچه اسرار قلبم می‌گذارم تا از گزند اهریمن در امان باشد؛ اکنون حال دل قلمم را فهمیدم که چه دُر گران‌بهایی خداوند به من عطا کرده و من در خواب غفلت به سر می‌بردم؛ اما نه دیگر جای سکون نیست باید به پا خیزم و در جاده‌ی نور به دنبال نور خرامان‌خرامان، کشان‌کشان و گاهی دوان‌دوان بروم و دستم را در دستانتان زنجیر کنم تا به بیراهه نروم و دوباره خودم باعث گمراهی خودم نشوم می‌ترسم از جهل خودم و از نافرمانی‌هایم که دوباره به قعر تاریکی‌ها روانه شوم.

دستانتان بوی عطر گل نرگس و نسترن می‌دهد، نکند از بهشت به زمین پا نهادی تا مرا به بهشت برین هدایت کنی؟ به یاد می‌آورم پرسش کودکی‌ام را که می‌پرسیدم: مادر فرشته‌ها چه شکلی هستند؟ او با خنده می‌گفت: زیبایند، مهربانند، لباس سفید بر تن دارند، پرواز می‌کنند و خوبی‌ها را برای ما هدیه می‌آورند؛ اگر تو خوب باشی می‌توانی ببینی. باورم نمی‌شود در کمال ناباوری‌ام، من فرشتگان خدا را در زمین دیدم، لمس کردم و پای صحبت‌های زیبایشان مشق زندگی را نوشتم و از راهنمای عزیزم کمال تشکر را دارم که توانست مرا احیاء کند و در آسمان تاریک قلبم به پرواز درآید و مرا از کنج تنهایی و ناامیدی به جهان زیبای هستی آشنا کند و از قدرت مطلق و از هستی در گوشم زمزمه کند تا من هم جان تازه و هم پرواز را یاد بگیرم و در سکون نمانم و از جهان هستی لذت ببرم.

از آواز پرندگان، از رقص پروانه‌ها، از نسیم صبحگاهی و نم‌نم باران لذت ببرم با هستی آشتی‌کنم و او را در آغوش بگیرم باهم همسفر راه عشق شویم، چه قدر پرواز زیباست. در آسمان هستی از شوق و هیجان قلبم مثل پرنده‌ای از سینه‌ام به پرواز درمی‌آید و از بام و دیوار بالاتر می‌رود تا جایی که دیگر زمین برایش کوچک و کوچک‌تر می‌شود. مگر نمی‌گویند: آدمی می‌تواند شفای آدمی شود، شد! من هم به چشم دیدم سرزمین یخ‌زده‌ی وجودم با گرمای دل‌نشین شما آب شد و تبدیل به چشمه‌ی زلال و جوشان شد تا درحرکت و در وادی یازدهم بمانم و مانند چشمه دائماً در حال حرکت باشم و از سنگ و صخره جلوی راه هم نترسم و با خروش حرکت کنم و به اقیانوس برسم چه راه سختی؛ اما شیرینی! باید بپیمایم، من می‌مانم و جان می‌بخشم همانند شما به برکه‌های کوچک و یخ‌زده‌ی سرزمینم راه اقیانوس را نشان می‌دهم تا دیگر خشک و لایزال نشوند و مانند رودی زلال به اقیانوس بپیوندند و درراه باعث سرسبزی و طراوت جهان هستی‌مان باشند. از بهترین و بزرگ‌ترین استادم آقای مهندس و خانواده محترم ایشان قدردانی می‌کنم که با پرورش چنین راهنمایانی باعث جان‌بخشی به همه‌ی انسان‌های درراه مانده و پریشان شدند، از خداوند برای ایشان و خانواده‌شان سلامتی و تندرستی مسئلت دارم.

نویسنده: همسفر مژگان رهجوی راهنما همسفر آرزو (لژیون یازدهم)
ویراستاری و ارسال: نگهبان سایت همسفر مهلا
همسفران نمایندگی امام قلی‌خان

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .