سالهای گذشته و دور بود، آنقدر پیش، که دخترِ نوجوانی بیش نبودم. دلم پُر بود و گرفته بود از تمام بیمهریهایی که تا آن موقع دیده بودم. در عجب بودم از آدمها، از بشر دو پایی که نمیخواست و یا نمیتوانست بگذرد، به خاطر دیگری از خواسته و خواستههایش بگذرد. همین داستان مرا به فکری عمیق فرو برد، اینکه؛ میشود دید؟ میشود روزی را دید که قلب آدمها اینقدر، خانه کینهورزی و کینهتوزی نباشد؟ میشود روزی را دید تا آدمها قلبهاشان برای هم، مهربانتر و پرشورتر بتپد؟ سالها گذشت و من به واسطه بیماری همسرم، ناخواسته و ناگزیر پا در بهشتی گذاشتم که؛ آنموقع هنوز بهشتبودنش برای من هویدا و آشکار نگردیده بود، و آن حضور، درست در زمانی بود که؛ تمامیتِ ذهن و وجودم درگیر نامردمیها و دل نلرزیدنهای آدمیان برای هم شده بود، و درست در همان حضور، شناختم و آشنا شدم به وجود بزرگمردی که تا آنروز در زندگیِ خود ندیده بودم، خیلی وقت بود که ندیده بودم روی کره نیمه گرد و خاکیِ زمین، بشری دو پا دوست داشته باشد برای دیگران، آن چیزی را که خودش دوست میدارد. باشد انسانی که هم ببخشد و هم بخشیدن و بخشودن و بخشایش را بیاموزد!! آنقدر هم قشنگ با درایت بیاموزد که؛ روزبهروز بر تعداد آدمیانی همچون خودش اضافه شود، حال نه دقیقاً به اندازه خودش، ولی نزدیک به خودش! او در ابتدا بِهِمان آموخت که؛ دوست بداریم برای دیگران هر آنچه را که دوست میداریم برای خودمان و نخواهیم برای دیگران، هر آنچه را که بر خود نمیخواهیم و از همه مهمتر او خود اولین الگویی بود که؛ هم دوست میداشت و هم دوستداشتن سرشار از عشقش را با رفتار و کردار و گفتارش خواسته و ناخواسته به ما میآموخت. درست در همان بهشت بود که من جانی تازه گرفتم و گویی دوباره متولد شدم و در همانجا بود که تصمیمی گرفتم و تا آن موقع جزو مهمترین تصمیماتم بود. اینکه؛ آنقدر آنجا بمانم و بیاموزم تا روزی خود نیز به جمع آموزشدهندگان بپیوندم و بیاموزم هر آنچه را که باید آموخت! درست آنجا بود که قدرتی تازه گرفتم و دانهای برای خود کاشتم و لحظه به لحظه به آن جان میدادم و از شیره جانم خرجش میکردم تا شاهد تمامقد رشدش باشم. آری، دیدم، بالاخره دیدم آن روزی را که دانه کوچک من نهال جوانی شد و نهال جوان من درخت پختهای گردید تا باز هم با تمام آموختنهای من به درختی قدیمی و کهنه و با اصالت تبدیل گردد، از آن درختهایی که آدمهای قدیمی هروقت از کنارش میگذرند، زیر سایه پهن و محکمش خستگی در کنند و از تنه آن هم برای خود تکیهگاهی بسازند تا چند لحظهای را استراحت نمایند. آری، هدف من چنین است، خواسته قلبی من این است برسم به روزی که چون درختی قدیمی و کهن، سرشار از تجربههای نیک و آموزشهای دگرگونی شوم تا آفتاب و مهتابهای زیادی را ببینم و آنقدر قوی گردم تا هیچ طوفان سهمگینی نتواند جانم را بگیرد، بلکه خود نیز پناه و تکهای شوم، جهت شکستن طوفان سهمگین. به قول شاعر که میگوید:
[عشق یعنی مشکلی آسان کن دردی از درماندهای درمان کنی]
[در میان این همه غوغا و شر عشق یعنی کاهش درد بشر]
نویسنده: راهنما همسفر سمیه (لژیون دوازدهم)
ویراستاری : راهنما همسفر نسیم (لژیون یازدهم )
تنظیم و ارسال: همسفر اعظم رهجوی راهنما همسفر نسیم (لژیون یازدهم )
همسفران نمایندگی پروین اعتصامی اراک
- تعداد بازدید از این مطلب :
115