English Version
This Site Is Available In English

بخششی ارزشمند است که ببخشی و چیزی نخواهی

بخششی ارزشمند است که ببخشی و چیزی نخواهی

جلسه ششم از دور اول لژیون سردار نمایندگی محمدی‌پور قم با استادی پهلوان مسافر مجتبی و نگهبانی پهلوان مسافر علیرضا و دبیری راهنما مسافر امیر و خزانه‌داری راهنما مسافر محسن با دستور جلسه «DST و تجربه من از سایر روش‌ها» در تاریخ ۲۶ مهر ۱۴۰۳ راس ساعت ۱۵:۴۵ شروع به کار کرد.

 

سخنان استاد:

از همه شما سپاس‌گزارم که اجازه خدمت در این جایگاه را به من دادید، هر شخصی قبل از این‌که در این جایگاه قرار بگیرد یک‌سری صحبت‌ها برای خود آماده می‌کند ولی وقتی در جلسه می‌آید آن صحبت‌ها عوض می‌شود. یاد روزهای اول افتادم که به کنگره رفتم و چون تخریب بالایی داشتم هر راهنمایی که مرا می‌دید شالش را دور گردنش می‌انداخت، به معنای این‌که ظرفیت لژیون تکمیل است، به مرزبانی می‌رفتم و می‌گفتند که این لژیون جا دارد، اما مرا قبول نمی‌کردند، تا این‌که راهنمایی خدا پدرش را بیامرزد، هنوز در کنگره در حال خدمت است، آقای شوشتری، روز اول نزد او رفتم، لژیون او واقعاً جا نداشت و به من گفت؛ ۲۰ روز دیگر یک رهایی دارم و رهجو می‌پذیرم و اگر من را دوست داشته باشی و انتخاب کرده باشی از ته دلت، تو را قبول خواهم کرد.
بعد از ۱۸ روز می‌خواستم بروم که بروم، اما مرا دید و صدایم زد، وقتی نزد او رفتم به من گفت که رهجوی او رهایی گرفته و در لژیون جای یک نفر است و اگر هنوز راهنمایی انتخاب نکرده‌ای می‌توانی به لژیون من بیایی.

دستور جلسه واقعاً زیبایی است و اگر در زندگی طبق این دستور جلسه پیش برویم می‌توانیم به هرچه که می‌خواهیم برسیم. قبل از ورود من به کنگره ۶۰ تفکر غلطی داشتم و در کار دام بودم و در این تفکر بودم که دو تومان را سه تومان به شخص خریدار بدهم، به خاطر تفکر افیونی که داشتم و می‌خواستم سودی که از چند نفر می‌گیرم، از یک نفر بگیرم.
خدا را شکر می‌کنم که در کنگره آموزش گرفتم و امروز تفکرم این گونه است که اگر شخصی از هرجایی از ایران آمد و از من یک بز بخرد باید با او به گونه‌ای معامله کنم که آن شخص از خریدش سود ببرد.
در سالن نشسته بودم و با ۸۰۰ میلیون بدهکاری به کنگره ۶۰ رفتم و خودم و همسفرم نیز گرفتار بیماری بودیم، یکی از راهنمایان پرسید که چرا حواست به جلسه نیست و به او گفتم؛ موقعیتم را برایتان توضیح بدهم؟ گفت بگو و گفتم که ۸۰۰ میلیون بدهکار هستم و طلبکاران حکم جلب مرا گرفته‌اند و حواسم به این است که اگر مأموران از این در داخل آمدند فرار کنم که آبرویم نرود. به من گفت؛ من به عنوان راهنما حرفی که به تو بزنم باید گوش کنی، گفتم؛ صد در صد، بفرمایید و به من گفت؛ می‌خواهی پول مردم را پرداخت کنی؟ گفتم؛ می‌خواهم که پرداخت کنم، اما پولی ندارم که به آن‌ها بدهم و کلاهبردار از من برد.

وقتی که می‌خواستم با آن کلاهبردار معامله کنم پای بساط بودیم و در حالی که یک بست روی وافور می‌گذاشتم در فکر خود می‌گفتم بکش که دو تومان را می‌خواهم سه تومان به تو بدهم و او در ذهن خودش می‌گفت تریاک و بچسبون، من می‌کشم، اما من به تو پولی نمی‌دهم، من از این طرف لذت می‌بردم و او از آن طرف، چون هر دو ما تفکر افیونی داشتیم. خلاصه به من گفت که ثبت با سند برابر است و چیزی که در ذهن ما ثبت بشود برایمان به وجود می‌آید، همین الان از در به بیرون برو و به طلبکارانت زنگ بزن و بگو که من به کنگره ۶۰ آمدم برای درمان اعتیادم و پول شما را نیز تا ریال آخر پرداخت می‌کنم، اما اول باید به درمان برسم و فرصت می‌خواهم.

گفتم چشم آقا من این کار را می‌کنم، اما یک ساعت دیگر می‌آیند و مرا می‌برند، گفت اگر آمدند من پول را به آن‌ها پرداخت می‌کنم. خلاصه به تمام طلبکاران زنگ زدم و موضوع را برایشان تعریف کردم و تا زمانی که آخرین بدهی خود را پرداخت کردم، هیچ‌کدام با من تماس نگرفتند. قبل از این کار هیچ آرامش و آسایشی نداشتم، اما خواسته‌ای درونم ایجاد شد و به یاد حرف راهنما افتادم که ثبت با سند برابر است.

از همان اول درمان وقتی دیدم به زیبایی به خواسته خود می‌رسم آرامش گرفتم و خیالم راحت شد، آمدم و این روش را پیاده کردم.
برای ورود به لژیون سردار حتی ده هزار تومان نداشتم و خانمم که در جلسه می‌نشست او را قسم می‌دادم که اگر قانون یازدهم رد شود و من هزارتومان در آن نیندازم دیگر به کنگره نمی‌آیم.
هیچ‌وقت بی‌تفاوت از کنار قانون یازدهم نگذشتم، به همسفرم می‌گفتم بگرد خانه را از زیر فرش یا گوشه و کناری پولی پیدا کن که موقع قانون یازدهم در سبد بیندازم.
۲۰ روز قبل از عید درمان خود را شروع کردم و پدر و مادرم در آن زمان از من قطع امید کرده بودند و مرا به هیچ عنوان قبول نداشتند و مرا طرد کرده بودند، شب عید همسفرم گفت برویم برای بازدید از پدر و مادرت، به او گفتم من نمی‌آیم چون مرا اولاد خودشان نمی‌دانند، به من گفت متاسفم برای تو، چون هیچ آموزشی در کنگره نگرفتی و این را که گفت، بلند شدم و به دیدنشان رفتم.
زمانی که به آن‌جا رفتیم، تمام اعضای فامیل آن‌جا حضور داشتند، چون پدرم بزرگ فامیل بود و ما مثل غریبه‌ها در گوشه‌ای نشستیم و کسی به ما خوش آمد نگفت و سال نو را نیز تبریک نگفت، وقتی سفره شام را انداختند به همسفرم اشاره کردم که برویم و او قبول نکرد و نشستیم.
رسم بود که پدرم به همه عیدی می‌داد و وقتی خواستیم به خانه برگردیم دیدم به برادر کوچکم گفت ببر و ۴ عدد ده تومانی به آن‌ها بده و حتی اسم من را نگفت، خیلی برایم سخت بود و برای این‌که آموزشی که در کنگره گرفته بودیم را زیر پا نگذاریم، آن عیدی را گرفتیم.

اما همه این‌ها را برای این گفتم که وقتی به خانه آمدم همسفرم و دو تا دخترانم عیدی‌های‌شان را گذاشتند جلوی من و من گفتم این‌ها برای شماست، چرا جلوی من می‌گذارید؟ و دختر بزرگم گفت این چهل هزار تومان است و می‌توانی چهل جلسه به کنگره بروی، دیگر برای حمایت از قانون یازدهم فکرت درگیر نخواهد شد.
آن‌جا از خداوند خواستم که گذشتی که به خانواده‌ام دادی، ذره‌ای از آن را به من بده تا بتوانم جبران کنم.
در مسیر درمانم خیلی سختی‌ها کشید، خدا پدر و مادر جناب آقای مهندس را بیامرزد و سایه خودش و خانواده‌اش را از سر ما کم نکند که چنین شرایطی را برایمان فراهم کرد تا آموزش‌هایی بگیریم و آن‌ها را در زندگی‌مان کاربردی کنیم.

در شعبه ما کودک ۶-۷ ساله‌ای گفت که بالاترین خواسته من این است که هیچ فرزندی مصرف مواد والدین خود را نبیند. چقدر زیبا آموزش گرفته است که با این سن کم چنین خواسته‌ای داشته است. خدا را شکر به درمان رسیدم و تمام بدهی‌های خود را پرداخت کردم و آن پدری که من را قبول نداشت، امروز تمام زندگی خود را به من وکالت داده است، چون آموزش‌هایی که در کنگره ۶۰ گرفته‌ام را کاربردی کرده‌ام و به روش تدریجی آموزش‌ها را کاربردی می‌کنم.
خانواده‌ام که من را قبول نداشتند، به من افتخار می‌کنند و این‌ها بخاطر آموزش‌های جناب مهندس است که ما استفاده می‌کنیم و لذت می‌بریم. رونمایی کتاب ۱۴ مقاله بود و وضعیت مالی‌ام مقداری خوب شده بود، اما زیر صد هزار تومان پول داشتم و شب‌ها به گاوداری می‌رفتم و گاوها را می‌کشتم و کارهای‌شان را انجام می‌دادم و ۲۰-۳۰ هزار تومان پول دریافت می‌کردم.

آقای صدیقی مرا صدا زد و چون حالم خیلی خوب شده بود فکر می‌کرد که من سفر دومی هستم و به من گفت؛ سفر دومی هستی؟ و گفتم؛ نه، ۶ ماه سفر هستم، گفت؛ پس برو، فهمیدم که می‌خواهد مرا جایی ببرد یا خدمتی بدهد و وقتی فهمیدم حرفش را پس گرفت، اشکم درآمد و گفت؛ چرا گریه می‌کنی؟ گفتم؛ چون سفر اولی بودم حرف‌تان را خوردید. گفت؛ فردا رونمایی کتاب ۱۴ مقاله است، می‌خواستم ببرمت، اما چون سفر اولی هستی، می‌برمت، اما باید یک میلیون تومان کارت بکشی.
در دلم گفتم خدایا، حالا که می‌خواهم بروم رونمایی ۱۴ مقاله، یک میلیونم کجا بود؟ اما با تمام وجودم آن حرف راهنمایم در گوشم بود که ثبت با سند برابر است و با تمام وجودم ثبت کردم که مجتبی تو باید بری و باید پولت جور شود. جلسه که تمام شد، موقع دعا گفتم خدایا، من می‌خواهم بروم و این پول نیز باید جور بشود، خدا شاهده سمت چپی خود را بغل کردم و وقتی آدم سمت راستی خود را بغل کردم، دیدم ساقی است که از او جنس می‌خریدم، در گوشم گفت تریاک سوخته نداری؟ گفتم؛ سه کیلو در خانه دارم، گفت به من می‌دهی؟ چون پول سفر نداشتم و برای رفت و برگشت به تهران نیز ۱۲۰۰-۱۳۰۰ پول لازم داشتم، به او گفتم به شرطی می‌دهم که همین الان دو میلیون به کارت من بزنی.

نشستیم و برایم واریز کرد، به جناب مهندس نیز گفتم که سه کیلو تریاک سوخته را در شعبه فروختم و برای رونمایی کتاب ۱۴ مقاله آمدم و آن‌جا بیشتر به این باور رسیدم که ثبت با سند برابر است. روزی که خانمم را عضو لژیون سردار کردم، بدترین دعوا را با او کردم و وقتی به شعبه آمدم، دیدم یک صندلی خالی است و حس کردم که برای خانم من است، خدا شاهده پولی نداشتم، وقتی حس کردم، دیدم گوشی من یک‌سره زنگ می‌خورد و به آقای صدیقی گفتم و گفت برو و جواب بده. زمانی رفیقی داشتم که بدهکار بود و خانمش به من زنگ زد، در خانه ایشان رفتم و دیدم به او دستبند زده‌اند و دخترش در حال گریه کردن بود و می‌خواستند او را ببرند، من گفتم بدهی او را می‌دهم و چون من را قبول داشت قبول کرد و دستبند را باز کردند و ۱۲ میلیون برایش پرداخت کردم. چون ورشکست شده بود، فرار کرد و دیگر خبری از او نداشتم و ۳-۴ سالی گذشته بود، وقتی که تلفن خود را جواب دادم، خانم دوستم بود که خودش را معرفی کرد و گفت؛ من چند شب است که خواب تو را می‌بینم که به ما لطف کردی، اما ما نامردی کردیم و دیشب به شوهرم گفتم که اگر پول سید را ندهی، من از زندگی تو می‌روم، چون آن اشک دخترت را نتوانست ببیند که به طلبکار التماس کند و او بخواهد با چشم بد به دخترت نگاه کند. گفت من ۶ میلیون پول دارم، راضی می‌شوی؟ گفتم اگر همین الان برایم واریز کنی، بقیه آن از شیر مادر حلال‌تر باشد برای شما، بعد از تماس چند دقیقه بعد واریز شد و به جلسه نرفتم و در نشریات کارت کشیدم و بعد به جلسه سردار رسیدم.

انسان باید با تمام وجودش بخواهد، زمانی انسان با خدا معامله می‌کند که من می‌دهم و چند برابرش را به من می‌دهد، اما بخشش زمانی ارزشمند است که تو ببخشی و از خدا چیزی نخواهی، مهم‌ترین سرمایه‌گذاری که ما انجام می‌دهیم، پول‌هایی است که در کنگره ۶۰ می‌دهیم. زمانی که انسان به کنگره ۶۰ بیاید و برای دلش خدمت کند، لذت‌بخش است و در غیر این صورت لذتی نخواهد داشت. امیدوارم خداوند خدمت در شعبه و کنگره ۶۰ را هیچ‌وقت از ما نگیرد و همیشه خدمتگزار باشیم و این بالاترین دعای من است، من فقط خدمت کردن را دوست دارم و می‌خواهم لذتی که ما بردیم، دیگران نیز ببرند.

 

تهیه و تنظیم: گروه سایت مسافران

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .