جلسه یازدهم از دوره پنجم کارگاههای آموزش مجازی همسفران نمایندگی ملایر با دستورجلسه «هفته راهنما» با استادی راهنما همسفر ژاله روز شنبه ۰۸ اردیبهشت ماه سال ۱۴۰۳ برگزار شد.
خلاصه سخنان استاد:
در ابتدا فرا رسیدن این هفته سراسر عشق و تلاش و حرکت را خدمت اولین راهنماهایی که ماورایی بودند و راهنماهای جناب آقای مهندس محسوب میشوند تبریک میگویم؛ بعد به اولین راهنمای زمینی که خود آقای مهندس هستند تبریک میگویم، همه اساتید و راهنماهای بزرگواری که در سرتاسر کشور مشغول خدمت و آموزش هستند خصوصاً به راهنمای بزرگوار خودم خانم مهری عزیزم تبریک میگویم.
در این هفته قرار است که از چهار جایگاه راهنمایی با چهار رنگ شال متفاوت تقدیر کنیم و به نظر من پشت انتخاب این رنگ شالها، روانشناسی خیلی عمیقی نهفته است؛ وقتی که در مورد رنگ شال داشتم تحقیق میکردم یک مقداری به این روانشناسی پی بردم؛ وقتی که یک تازهوارد وارد کنگره میشود حالا در مورد همسفر من مختص صحبت میکنم. قبل از کنگره هزاران در را زده و به بسته بودنشان ایمان آورده است؛ متوجه شده است که دیگر دنیایش همین دنیای تیرهای است که داخلش زندگی میکند، دریایش این دریای لجن آلودی است که عین یک مرداب شده است و آن را در خودش میبلعد؛ متوجه شده است که دیگر هیچ راه نجاتی برای آن وجود ندارد. یک همچین آدمی، خیلی ناامید، خیلی افسرده، خیلی بیمار جسمی و روحی وارد کنگره میشود و اولین شخصی که جلویش مینشیند کسی است که رنگ شال سبز دور گردنش است و با رنگ شالش در صورپنهان به آن القا میکند و با مشاورهای که به آن فرد در صورظاهر میدهد به این فرد تازهوارد حس دوستی و حس امید و آرامش را القا میکند و به نوعی تلاش میکند که خستگی روحی که این فرد دارد را از تنش بیرون بیاورد.
ما همسفران دقیقاً مثل دوندهای هستیم که برای نجات زندگیمان خیلی دویدهایم؛ یک دوندهای را در نظر بگیریم که خیلی دویده است و الان به خط پایان رسیده است تا وقتیکه میدود هرچقدر هم که مسافت طولانی باشد طاقت میآورد و انرژی دویدن را دارد ولی اگر به مسابقات دو دقت کرده باشیم میبینیم؛ حتی قویترین قهرمانان هم وقتی به خط پایان میرسند، دیگر نای راه رفتن و نفس زدن را ندارند و به گوشهای میافتند؛ ما همسفران هم دقیقاً همین هستیم؛ خیلی دویدیم که زندگیهایمان را نجات بدهیم و الان وقتی به کنگره یا به خط پایان رسیدیم دیگر توانی نداریم و حالا راهنمای تازهواردین میخواهد به نوعی کمکش کند که این خستگی را یک مقدار کمی از روح و روان این بگیرد که بتواند جذبش کند و در کنگره بماند و به این مسیر ادامه بدهد؛ بعد از سه جلسهای که مشاورهاش میدهد این فرد را هدایت میکند که سر لژیون یک راهنمایی بنشیند که یک شال نارنجی دور گردنش است.
راهنمایی که قرار است ۴ سال در جایگاه راهنمایی با شال نارنجی خدمت کند یک عشق زیادی میخواهد که بتواند در این جایگاه دوام بیاورد تا ۴ سال بدون هیچ چشمداشتی خدمت کنی که گاهیاوقات رفتار بد از رهجویت ببینی، گاهیاوقات حس بد از رهجویت ببینی و گاهیاوقات قضاوتت کنند و پشت سرت حرف بزنند، غیبت کنند و هیچ مزد و پاداش مادی را دریافت نکنی پس عشق است که میتواند راهنمای شال نارنجی را در این جایگاه ثابت نگه دارد و با همه این عشق و شور و عزت و خلاقیتش کاری میکند که همان همسفر و همان تازهواردی که راهنمای شال سبز به داخل لژیون راهنمایش کرده است و توانسته آن را جذب لژیون کند، بتواند در این لژیون بماند و سکنا گزیند و بتواند از آموزشهای لژیون استفاده کند تا تمام آن بیمحبتیهایی که از جور زمانه دیده است را یواشیواش با عشقی که این راهنما به آن میدهد کمرنگ کند و شروع به آموزش گرفتن میکند تا تمام آن بیهوده زیستنها، بیهوده دویدنها، بیهوده تلاش کردنها را بیاید با علم و دانش و دانایی جایگزین کند.
زمانیکه این تازهوارد میآید وارد این لژیون راهنمای شال نارنجی و حال خوب و روحیه بالا و عشق زیاد این راهنما را میبیند اصلاً تو مُخَیلش نمیگنجد که این راهنما روزی مثل خود آن بوده است و تصورش این است که چقدر در محیط خوب زندگی کرده است و چقدر اوضاع و شرایط زندگی آن خوب بوده است که آنقدر روحیه خوبی دارد ولی وقتی که در کنگره میماند و جلوتر میرود و با حال و هوای کنگره و با قوانین کنگره، با آدمهای کنگره و با گذشته بعضی از این آدمها مواجهه میشود؛ متوجه میشود که این راهنما ممکن است که به مراتب حالی بدتر از حال خودش داشته است، منتها خواسته داشته است و به آن راهنمای لژیون خودش، عقیده، باور و ایمان داشته و به آموزشهایی که داده است عمل کرده است و فقط در حد آموزش آنها را نگه نداشته است که توانسته به این جایگاه و به این حال خوش برسد.
برادرم میلاد یک مثالی میزد و میگفت: راهنمایی همینجور یکهویی و الکی نصیب آدمها نمیشود، شال راهنمایی در صورپنهان در حال بافته شدن برای ما آدمایی که در کنگره هستیم است و تار و پود این شال میشود خدمتهایی جزئی که در کنگره انجام میدهیم و شاید هیچکس متوجه آن نیست و بزرگترین خدمت همان خدمت که داریم به خودمان میکنیم و همین آموزشهایی که از کنگره میگیریم و آموزشها را روی خودمان پیاده میکنیم؛ چون هدف اصلی کنگره این است که منی که تازه، وارد کنگره میشوم در نهایت بتوانم به یک انسان کامل با حال خوش تبدیل شوم پس اگر خودم در این راستا آموزشها را روی خودم پیاده میکنم تا تبدیل به همچین آدمی شوم؛ یعنی دارم در راستای این هدف کنگره تلاش میکنم.
خدمت بعدی میتواند یک مشارکت باشد که خیلی شاید به نظر ما بیارزش و کم اهمیت باشد ولی خیلی وقتها شده است که کسانیکه رها شدند، حالا مسافر هستند و رها شدند یا تولدشان هست من خیلی شنیدهام و در مشارکتشان میگویند: فلان روز که من تازه آمده بودم حالم خوب نبود فلانی مشارکتی کرد خیلی به دل من نشست و به خاطر همان مشارکت انگار یک جرقهای در ذهن من خورده شد و در کنگره ماندم و سفر کردم و به رهایی رسیدم پس این مشارکت کردن هم یک نوع خدمت است و همینطور بقیه خدمتها در داخل کنگره؛ با تمام این خدمتها گفتم آن تار و پود آن شال راهنمایی دارد بافته میشود در ماورا و زمانیکه این بافته شدن به اتمام میرسد به عرصه ظهور آن شال میرسد و زمانی است که تو دیگر در صورظاهر آن آزمون راهنمایی را دادهای، یکخوردهای از لحاظ آموزش درونی پیشرفت کردهای و آماده و مستعد این هستی که این شال در کره زمین در این برهه از زمان به تو تعلق بگیرد.
وقتی که شال را تحویل میگیری شاید بزرگترین چیزیکه دریافت میکنی این است که باز هم تو با وجود داشتن این شال و زدن لژیون و جمع شدن یکسری افراد دورت، باز هم بزرگترین خدمت را به خودت میکنی، میتوانم بگویم زمانیکه یک رهجو بودم و داخل لژیون مینشستم خیلی رهجوی منضبطی بودم و هرچی راهنمایم میگفت انجام میدادم همیشه تکالیفم را انجام میدادم با این حال از زمانیکه تشکیل لژیون دادم و خودم راهنما شدم وقتی اینها را با هم مقایسه میکنم میبینم زمانیکه من راهنما شدم خیلی بیشتر آموزش گرفتم این را من قبل از اینکه اصلاً در آزمون راهنمایی شرکت کنم یک همچین صحبتی را از یک نفر شنیدم ولی فکر میکردم از این حرفهای روتینی است که میخواهند دیگران را تشویق کنند برایاینکه به سمت راهنما شدن بروند و خیلی جدی آن را نمیگرفتم و کلاً این حرف از ذهنم رفته بود تا زمانیکه داخل لژیون خودم که نشستم و دیدم روزبهروز دارم مطالبی بیشتری یاد میگیرم و حال خودم بهتر میشود تازه یاد حرف آن عزیز افتادم.
پس راهنما شدن باز هم به نوعی بیشتر خدمت به خودت است تا خدمت به دیگران و وقتی که حال خودت خوب میشود و بیشتر یاد میگیری؛ مثل یک لیوانی هستی که آب داخل آن پر شده است و سرریز میکند و وقتی سرریز میکند دور و بر هم خیس میکند و نمدار میشود دور و بر و اطرافیان هم از آن آب استفاده میکنند؛ درمورد راهنما هم همینطور است وقتی خودت سرشار از آن علم آگاهی و دانش شدی و سرشار از حال و حس خوب و انرژی مثبت شدی قطعاً بچههایی هم که داخل لژیون نشستند خواه یا ناخواه این حس و یا این انرژی را از تو چه مستقیم و چه غیر مستقیم میگیرند.
یک مطلبی از استاد سردار داخل کتاب ۶۰ درجه است که میگوید: «ما برای آموزش و خدمت به این جهان آمدهایم.» اول آموزش و بعد خدمت درست و حسابی؛ به نظر من از لحظهای که پایت را وارد کنگره میگذاری آموزش شروع میشود تا آن لحظه آخر و در هر جایگاهی با هر رنگ شالی که باشی تا بخواهی از کنگره بروی؛ یعنی مادامی که تو در کنگره هستی آموزش ادامه دارد و نباید این فکر را کنی که من راهنما شدم پس دیگر آموزشم تمام شد و دیگر نیازی به آموزش ندارم و اگر به این جایگاه و به این طرز فکر برسی همانجا مثل یک صخره گِلی فرو خواهی ریخت پس ما آموزشمان را میگیریم و این آموزش گرفتن ما دائمی است و در عین حال که داریم آموزش میگیریم خدمت هم میکنیم.
یک سفر اولی نمیتواند بگوید که این آشغالی که روی زمین افتاده را بر نمیدارم، من سرویس بهداشتی را تمیز نمیکنم یا چون من آموزشم تکمیل نشده است پس من خدمت نمیکنم اینجوری نیست ولی یکسری از خدمتها در کنگره هستند مثل همین راهنما شدن که نیاز به یک دوره آموزش دارند که اول یک دوره، آموزش بگیری، یک مقدار جهانبینیات بالا برود و یکسری کتابها را بخوانی، یکسری مطالب را حفظ کنی و بفهمی و در آزمون شرکت کنی بعد بتوانی وارد پروسه خدمت راهنمایی شوی.
خدا را شکر در این هفته از هر چهار رنگ شال به یک اندازه تقدیر و تشکر میشود؛ رنگ شال آبی که یکمقدار در شعب کمتر است ولی رنگ شال سرمهای که لژیون ویلیام است و درمان سیگار و قلیان را انجام میدهند و آنها روزبهروز تعداد جایگاهشان داخل شعب بیشتر میشود و البته این را هم بگویم که لژیون تغذیه سالم هم داریم که شال ندارند و آنها هم راهنما هستند و باید تقدیر شود در این هفته باید از آنها هم تقدیر شود چرا که آنها هم به سلامت جسم اعضا کمک میکنند.
من زمانیکه رهجوی لژیون نهم بودم، نزدیک هفته راهنما که میشد حالا یکی دو هفته قبلش خیلی ذوق و شوق داشتیم و فکر میکردیم چی بگیریم چطوری از راهنمامون تقدیر کنیم؛ گُل بگیریم یا نگیریم و دنبال یک پاکت خوشگل میگشتیم، دنبال پول نو میگشتیم ولی زمانیکه خودم لژون زدم اون اوایل یک مقداری شرمم میآمد چرا که وضع مالی یکسری افراد را که میدیدم سختم میشد که از آنها کادو بگیرم ولی به این اطمینان داشتم که آقای مهندس در پس این تقدیر و تشکر کردن هم آموزش خیلی عظیمی را میبیند و بعدها واقعا به این پی بردم چون کسانی را دیدم که گرههای درونیشان فقط به همین محدود شده است که بلد نیستند تقدیر کنند و همینکه خوبیهای دیگران را میبینند بلد نیستند چه زبانی و چه با پاکت تقدیر و تشکر کنند و یکسری دیگر از گرههای آدمها هم مربوط به این است که حاضر نیستند از آن پول دل بکنند حالا آن پول هر مبلغی که هست خیلی سختشان است که در همچین مراسمهایی یک مقداری پول بدهند و واقعا این را من تجربه کردم که کسانی که از این مرحله گذشتند و یاد گرفتند و عملی کردند.
هفته راهنما یکی از آن هفتههایی است که باید از اعضای خدمتگزار تقدیر شود، هفته ایجنت مرزبان و دیدهبان هم هست و در این هفتهها هم بچهها تمرین میکنند و به آن آموزشی که باید میرسند و این تقدیر تشکر کردن هم باعث میشود که یکی دیگر از گرههایی که در وجود بعضی افراد نهفته است باز شود.
تایپ، رابطخبری و ارسال: راهنمای تازهواردین همسفر زهرا رهجوی راهنما همسفر سمیرا (لژیون دوم)
همسفران نمایندگی ملایر
- تعداد بازدید از این مطلب :
182