روزی که به خواستگاریام آمده بود داداشم به مسافرم گفت خونه، ماشین، کار، کارت پایان خدمت باید داشته باشی و من با جدیت گفتم داداشم میگوید باید این چهار تا آپشن را داشته باشی تا به تو دختر بدهیم و آن هم در چشانم نگاه کرد و گفت؛ ولی من فقط کارت پایان خدمت دارم و با هم زیر خنده زدیم و بعد من گفتم من ازت هیچی نمیخواهم جز اینکه من قرار است از خانوادهام دور شوم و به شهر دیگری میآیم و با تو زندگی کنم، اینجور نقش خانوادهام برای من کمرنگ میشود و من از تو میخواهم که قبل از اینکه شوهرم باشی، پدرم باشی، مادرم باشی، برادرم باشی، خواهرم باشی و مهمتر از همه رفیقم باشی، حالا کاری به این ندارم که این نگرش من اون موقع درست بود یا غلط بود؛ ولی انصافاً آن نقش خوبی را بازی کرده بود.
ما با هم ازدواج کردیم و زندگی خوب و معمولی داشتیم، معمولی که میگویم؛ یعنی مثل همه آدم معمولیها، قسط داشتیم، بدهی داشتیم ولی بیشتر از آدم معمولیها تفریح داشتیم؛ یعنی خوب میپوشیدیم، خوب میخوردیم و همیشه گردشمان به راه بود و همیشه در قالب نقشهای مختلف حواسش به من بود و من خوشبختترین زن دنیا بودم؛ اما امان از اون روز، تقریبا یک سال پیش بود که به یکباره دنیا روی سرم خراب شد وقتی که فهمیدم...
اینجا باید یکم برگردم عقب، مسافرم سالها تریاک مصرف میکرد و من هم میدانستم و به جز اینکه تریاک مصرف میکرد مشکل دیگری با او نداشتم؛ تا اینکه خودش خواست و کنگره را به من معرفی کرد و با هم آمدیم و درمان شد؛ اما امان از اون روزی که فهمیدم برگشت خورد، نه ایکه تریاک بلکه هروئین و شیشه مصرف میکرد، آن روزی که فهمیدم دنیا روی سرم خراب شد و من در یک روز علاوه بر شوهرم، انگار کل خانواده ام را از دست داده بودم، من با یک دنیا تنهایی ماندم.
آن روزها خیلی به در و دیوار زدم، خیلی تلاش کردم، از خیلیها کمک خواستم، به هر ریسمانی چنگ انداختم، خیلی راههای اشتباهی رفتم، آنقدر دویدم که دیگر نفسی نمانده بود، هرکس آمد و وضعیت زندگی ما را دید، یک لگدی هم به ما زد و رفت و بعد هم برگشتن به من گفتن؛ این وضعیتش خیلی خراب است و نهایت ۲ یا ۳ ماه دیگر زنده میماند، تو به چه امیدی و برای چه چیزی در این زندگی ماندی، من در حالی که بغض گلویم را گرفته بود، به آنها لبخند میزدم و چیزی نمیگفتم، آنها نمیدانستند از کسی که دارند حرف میزنند یک روزی هم پدرم بود، هم مادرم، هم خواهرم، هم برادرم، هم رفیقم، هم شوهرم، آن آدم یک روزی همه کس من بود.
من در تمام آن روزها، لابهلای همه ناامیدیها، به یک جایی ایمان داشتم و آن هم کنگره بود و تمام تلاشم را میکردم که فقط دوباره به کنگره وصل شود و الآن هم با همه سختیها، با همه ناامیدیها، ایمان دارم به خدایی که مراقب من است و کنگرهای که خدا خودش سر راه ما قرار داده است و ایمان دارم که خداوند آخرش را برای من قشنگ نوشته است و در نهایت، در حال حاضر من فاطمه هستم همسفر حسین، با ۱۵ سال تخریب وارد کنگره شدیم، آخرین آنتیایکس مصرفی، هروئین و شیشه، با راهنمایی آقا کیان و خانم نیره، مدت ۴ ماه و ۱۰ روز است که سفر میکنیم به روش Dst با داروی OT ، در بدو ورود ۲/۵ سیسی، در حال حاضر ۲/۵سیسی، ورزش مسافرم فوتسال، ورزش خودم والیبال و دارت .
نویسنده: راهنمای تازه واردین همسفر فاطمه
رابط خبری:همسفر مریم رهجوی راهنما همسفر نیره (لژیون هفتم)
ارسال:همسفر راحله رهجوی راهنما همسفر مبینا (لژیون ششم)
وبلاگ همسفران نمایندگی رودهن
- تعداد بازدید از این مطلب :
123