زمان چون برق و باد درگذر است و من محکوم به دویدن به دنبال ثانیهها هستم، درگذر لحظههایم کمی مکث میکنم... به دنبال نشانهای هستم، در اطرافم نشانهها فراواناند و من تنها از کنارشان در نهایت سادگی گذر میکنم؛ در حیات خلوت ذهن در جستجوی صدایی هستم که هردم مرا میخواند، شک را از دلم جدا میکنم و به نگاه خورشید پاسخی درخورش میدهم.
جا نزن! کلمهای بود به خودم بعد از هر هزار دفعهای که خراب کردم، بعد از هر بار گریه و زاری وقتی اشکهایم را پاک میکردم، بعد از هربار ناامید شدن و خطخطی کردن نوشتههایم کلمه امیدبخشی که میگفتم: «جا نزن» بود! کلمهای که بهمن میگفت: هدف سخت است ولی تو سختتری! تو قویتری! حتی اگر زمین خوردی ولی نباید روی زمین سکون کنی، بالاخره یکجا باید بلند شوی چه بهتر که الان باشد نه وقتی که کار از کار گذشت! الان که خستهای ادامه بده نه وقتی که خستگیات دررفت چون آن زمان دیگر ارزش ندارد.
من بیشتر از آنچه که از لذت چیزی بیاموزم از درد آموختهام؛ یاد گرفتهام هر اتفاقی که در زندگیام افتاد را با آغوش باز بپذیرم زیرا با اتفاقی که افتاد بزرگ شدهام، همیشه هر راهی را که رفتهام فقط برای بهدست آوردن آرامش بود و شاید هنوز خیلی راه هست که باید برای بهدست آوردنش کوشش کنم اما زندگی این را به من آموخت که در مسیر هر اتفاقی که برایم افتاد چه خوب و چه بد پا پس نکشم و قویتر به راهم ادامه بدهم؛
به خودم میفهمانم که قوی میشوم از همانجا که ضعیف شدهام و رشد میکنم از همانجایی که زخم خوردهام، به خود میگویم: هر چیزی در جهان ممکن است مشابهی داشتهباشد، اما از تو فقط یکی در جهان هست، خود را دوست داشتهباش، با سادهترین اتفاقات و رفتارها نرنج و برای رشد و تعالی اخلاق و باور و هویتت، بجنگ. امروز روشنایی برقلبم تابیده من این روشنایی را به رخ تاریکی میکشم؛ تاریکی از تار و پود زندگیام رخت بربسته و در زیر پای استقامت و صبر و بردباری من دفن شده است و من این روشنایی به سمت نور را بدهکار کنگره۶۰ هستم. کنگره۶۰، من را از باتلاقی که هر روز بیشتر در آن فرو میرفتم، بیرون کشید و لباس آلوده را از ذهن و جانم زدود و جامه پاک و سپیدی را به من هدیه داد.
من دیگر آن کسی نیستم که با کوچکترین ضربه و مشکل از پای دربیایم و زانوی غم بغل بگیرم زیرا کنگره از من فردی قدرتمند ساخت.
به امید رهایی تمام انسانهای ناآگاه و کشف مجهولات جهان هستی در تمام ابعاد آفرینش.
«نه تو میمانی نه اندوه...
و نه هیچ یک از مردم این آبادی!
به حباب نگران لب یک رود قسم؛
و به آن لحظه شادی که گذشت
غصه هم میگذرد...
بر تن لحظه خود
جامه اندوه مپوشان هرگز.»
نویسنده و تصویرگر: همسفر مبینا رهجوی راهنما همسفر معصومه (لژیونسوم)
ویراستاری و ارسال: راهنمایتازهواردین همسفر زهرا رهجوی راهنما همسفر سمیرا (لژیون دوم)
همسفران نمایندگی ملایر
- تعداد بازدید از این مطلب :
1566