English Version
English

به‌راستی کجا باید از خویش گذشت

به‌راستی کجا باید از خویش گذشت

به نام او که تاری از عشق و پودی از محبت کنار هم نهاد و فرشی بافت به نام کنگره۶۰ و زیستگاه من و ما قرارش داد.
ما بر آن فرش سجده کردیم و تا به عرش، پیمان تسلیم شدن در‌ برابر فرامینش بستیم. کمر همت بستیم تا دست در دست هم در دل‌ِسنگ‌ها برویم تا رنج بشریت کاسته شود و دگربار قامت خمیده‌شان استوار گردد. برای تحقق این امر ارابه‌ها در بیکران به حرکت درآمدند و باز معبد، رو به احیا شدن رفت تا به یاری هم آنجا، ترکیب‌ها را جدا نماییم.
و اینجا بود راه چهاردهم که همان شاهراه عشق و محبت است، مسیر را به ما عرضه داشت.

قصه‌ای که از وادی تفکر آغاز شده بود حال به آخرین وادی از راه‌های چهارده‌گانه رسید. شب به انتها می‌رسید. فلق باز شمشیر بر سیاهی می‌کشید و نور را به زمین عرضه می‌داشت. داستان وادی چهاردهم عجب رنگی بر باورم زد. در دل سال‌هایی که گذشت بارها قصه‌اش را خواندم اما به گمانم هیچ نفهمیدم. به گمانم هنوز زمان زیادی نیاز است تا مفهوم گردهمایی به فهم من نزدیک شود. هنوز درک من عاجز است از اینکه چرا استاد بزرگ، سردار نگهبان، آن هنگام که خواست از عشق سخن بگوید شروع به گفتن از اضداد کرد!
او می‌گوید: سلام، من سردار هستم یک نگهبان. خوشحال هستم که فرصتی پیش آمد تا نزد شما باشم. من اینجا، این دم که سپیده‌ای سر زده و نور به هوای بارانی مشرق زمین پاشیده می‌گویم: سلام سردار بزرگ. گرچه به یاد نمی‌آورم اما همین‌که می‌دانم روزی کنارتان بودم به خود افتخار می‌کنم. سردار بزرگ، شما گفتید خداوند خود محبت است، خود عشق است، خود حیات است و زبان من به زمزمه شعر مولانای بزرگ رفت که:

چو خدا بود پناهت چه خطر بود ز راهت
به فلک رسد کلاهت که سر همه سرانی
چه نکو طریق باشد که خدا رفیق باشد
سفر درشت گردد چو بهشت جاودانی

یا آن هنگام که نگهبان دوم فرمودند: عشق قامت‌ها را راست و اندیشه‌ها را پاک می‌نماید. ایشان عشق را معنا کردند و گفتند یعنی گذشتن از خویش.
به‌راستی کجا باید از خویش گذشت؟ چرا گذشت؟ چگونه گذشت؟ استاد رعد ادامه می‌دهند و محبت را صورت‌مسئله و عشق را جواب معرفی می‌نمایند. چقدر تفکر نیاز است تا اندکی به درک آنچه در گردهمایی آن روز بیان شد برسم. با خود مرور می‌کنم، آن‌ها گفتند: یک‌ مفهوم عشق، شوق برای وصل است.
سکوت سنگینی حاکم بر فضاست. صدای باران گوش‌نوازترین اتفاق این لحظه من است که با یادآوری قصه‌ای دیگر درهم‌ تنیده می‌شوند.
گویند روزی حضرت موسی به خدا گفت: ارنی (ببینمت) و در جواب شنید لن‌ترانی (نخواهی دید) و چه عاشق بود حضرت مولانا که گفت:

به فلک برآ چو عیسی ارنی بگو چو موسی
که خدا تو را نگوید که خموش لن‌ترانی

وادی تمام می‌شود و من حس می‌کنم امروز خدایی دارم رنگین‌تر از قبل. خدایی که این لحظه در باران پشت پنجره، در ابر آسمان، در کوه، درخت، دریا و در تمام هستی و نیستی می‌توانم پیدایش کنم. قصه وادی چهاردهم آدرسی از خدا به من داد بسیار تا بسیار آسان. گفت خدا همه‌جا هست. در هر ذره‌ای، در هر قطره آبی، در هر رنگین‌کمانی، در هر طلوع و غروبی و در هر اشکی. به قول مولانای بلخی سر هر کوچه خدا هست، به ایمان و تواضع بنویسید خدا هست. سر آن سفره خالی که پر از اشک یتیم است خدا هست. خدا هست و خدا هست و خدا هست.

نویسنده: همسفر شیرین کمک راهنمای لژیون پنجم
ویراستار و ارسال: کمک راهنمای تازه واردین، همسفر زهرا
همسفران نمایندگی عمان سامانی

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .