همسفر عشق شدی مرد سفر باش
هم منتظر حادثه هم فکر خطر باش
دل نوشته از همسفری عاشق که پای در سفر عاشقی نهاده است؛ عشق یک داروی بدون تاریخ انقضا است که همه و مخصوصاً من همسفر باید آن را داشته باشم.
سالها درد و رنج اعتیاد مسافرم سایه شوم و سیاهی بر سرزندگی من کشیده بود. دیگر توان حرکت نداشتم؛ زیرا همه راهها را رفته بودم و به دربسته خورده بودم. کمکم ناامیدی به سراغم آمد. احساس میکردم به آخر خط رسیدهام! این دنیا دیگر جای ماندن نیست، باید رفت! بارها اقدام به خودکشی کردم و خساراتی به خود وارد کردم که هنوز هم با آن دستوپنجه نرم میکنم؛ اما درست زمانی که به مرگ فکر میکردم و حجم بسیاری از غم و اندوه بر دلم نشسته بود از طرف یکی از مردان خدایی مکانی به من معرفی شد که روزنه نوری در دلم نمایان کرد؛ کنگره ۶۰!
سرم سنگینی حرفی را داشت که توان گفتنش را نداشتم. زبانم دنبال فرصتی و چشمم دنبال مرهمی میگشت تا رازهای نگفتهام را بگویم تا شاید قدری دلم آرام گیرد. برای رفتن قدری تردید داشتم؛ اما ندایی از درون مرا به آنسو میخواند. با ترس و دلهره وارد سالن شدم. آنچه دیدم در باورم نمیگنجید. در میان جمعی قرار گرفتم که همه هم درد خودم بودند. همه مثل من روزهای سخت را تجربه کرده بودند. همه یکدست روسری سفید بر سر داشتند و منی که تا آن لحظه از رنگ سفید و روشن هم متنفر بودم، ناخودآگاه این یکدست بودن من را به وجد آورد. انرژی زیادی در سالن حاکم بود. در همان جلسه اول بهقدری حال خوب به من القاء شد که تا خود خانه از شدت خوشحالی گریه کردم. فهمیدم خبری هست و باید به این مکان برگردم. هر بار که رفتم عاشقتر شدم. دیگر نتوانستم دل بکنم و رسماً همسفر عشق شدم.
در تمام آن روزها و سختیها کنگره به من انگیزه زندگی کردن داد. به من که مانند مردهای که بوی گل را استشمام نمیکند شده بودم، بو کردن را یاد داد. یاد داد هرگز نسبت به داشتههایم ناسپاسی نکنم. من در کنگره عاشق شدم، نه اینکه یک فرد کامل را پیداکرده باشم، بلکه زمانی که یک فرد را با تمام نقصهایش کامل ببینم و بپذیرم.
من برای داشتن کنگره ریسمان نبستهام، بلکه دلبستهام بهجایی که جهان مرا به حرکت واداشت. زندگی من از روزی شروع شد که این مکان را یافتم؛ مکانی که مثل یک رؤیا بود.
یکی از روزها که گریه میکردم مسافرم به چشمان من زل زد و گفت: «نگران نباش! باهم درستش میکنیم» و پس از آن در کنار من قرار گرفت. من از او صبر کردن را یاد گرفتم؛ استقامت را و شاکر خدا بودن را یاد گرفتم. مسافرم باوجوداینکه ۵ سال از آمدنش به کنگره میگذرد و هنوز رها نشده؛ اما هرگز ناامید نیست و همیشه به کنگره اعتقاد داشته و دارد.
امروز خداوند را شاکر و سپاسگزارم که من را لایق دانست در کنار مردی باشم که مصرفکننده است؛ چراکه اگر او مصرفکننده نمیشد من هرگز خود را پیدا نمیکردم. با حضور در کنگره حس میکنم هر چه زمان میگذرد آرامتر میشوم و در دلم از آشوب خبری نیست. میدانم بالاخره روزی مسافرم رها خواهد شد و آن روز خیلی دیر نیست. ایماندارم مسافرت در یک مسیر سخت میتواند لذتبخش باشد، بهشرط آنکه مسافر و همسفر در کنار همدیگر قرار بگیرند و خدا را شکر که من در کنار مسافرم قرار گرفتم و کفشهایم را پوشیدم و بهجایی سفر کردم که زبان مردمان دیارش، قلبشان بود و بدون هیچ فاصلهای میتوان عاشقشان شد.
من بسیار خوشحالم که مسافرم را در نیمهراه رها نکردم و تا پایان این مسیر همراه او خواهم بود. آرزوی روز و روزگاری خوش دارم برای مسافر زیبایی که باحضورش هرروز، زندگی من را زیباتر کرد.
نویسنده: همسفر فاطمه
ویراستاری و ارسال: همسفر طیبه، کمکراهنمای تازهواردین
همسفران نمایندگی نائین
- تعداد بازدید از این مطلب :
867