صدای مؤذن را که میشنوم، دیگر خوابم نمیبرد. آسمان، رخت سیاهش را درمیآورد و جامه طلا میپوشد. پنجره را که باز میکنم، صدای پرندهها خیلی واضح اولین صدایی هست که به گوش هرکسی میرسد، انگار که همه هستی قبل از من بیدار شدهاند و برای ستایش پروردگارشان آمادهشدهاند، چشم از هم گشودهاند یا شاید هم اصلاً نخوابیدهاند. همه اهل زمین سراسر عشق هستند، عشقی بیقیدوشرط تا انتهای ابدیت و همیشه در حال حرکت و پرشور هستند؛ اما من چرا بازهم خواب هستم، چه بهروز من آمده است؟ آیا تا وقتیکه ساعت من رسیده باشد؛ توانستهام این عشق را تجربه کنم؟
خاطرات را مرور میکنم، از روزگاران سراسر تاریکی، نفرت و درست زمانی که لب پرتگاه بودهام، تصویری به ذهنم میرسد. زمانی که درد را در سکوت، بیصدا فریاد میزدم و تمام باورم شده بود که انگار هیچکس نیست که صدای من را بشنود. آن روزها حتی چشمان من پرندگان را نمیدید؛ چه برسد به اینکه آوازشان را در هنگام طلوع خورشید بشنوم. هیچ نور، صوت و حسی در من نبود، بیتردید همه آنها نابودشده بودند. اما درست لب پرتگاه، با حجمی از افکار ترسناک و افیونی، حتی وقتی میخواستم که نعمت و فرصت حیات را از خودم بگیرم، در عالم گیجی و شاید شبیه خماری، صدایی من را هدایت کرد که ادامه بده و تسلیم نشو. بیرمق و با تردید حرکت کردم، در امید و ناامیدی حرکت خود را شروع کردم.

اولین قدم را برداشتم و در جستجوی راهی برای خلاصی از اعتیاد و یا درمان اعتیاد جستجو کردم و کلمه کنگره را دیدم، با یک تماس ورق برگشت و تقدیر دیگری برای من رقم خورد. بیش از چهار سال از آن روزها میگذرد و من حتی یک روز هم نبوده که تجربه جدید و حس تازهای را به دست نیاورده باشم. روزگاری سفر دومیها را خوشبختترین افراد میدیدم و با حسرت نگاهشان میکردم، امیدواریشان برایم ناشناخته بود، انگار که هیچ مشکلی ندارند و همهچیز بر وقف مراد آنها است. وقتی خودم سفر دوم را تجربه کردم، دیدم از این خبرها نیست، انسان هرلحظه در حال تغییر است، نه فضا، نه مکان و نه زمان هیچکدام ثابت نیستند. من امید و ناامیدی، غم و شادی، ترس و شجاعت، خشم و آرامش، نفرت و محبت، همه را باهم تجربه کردم. در حقیقت این شمشیر برنده را بارها تجربه کردم.
زخمهایی خوردم که همه آنها را به چشم تغییر میبینم؛ شاید فرسنگها تا تبدیل و ترخیص فاصله داشته باشم؛ اما میدانم که تمامی این آزمایشها درست در جای خودش اتفاق افتاده است و من همانند کل هستی و ماورای آن جاری هستم. بارها تجارب گذشته را از نو تجربه کردم و از خیلیها هم گذر کردم. صدایی که من را به حرکت درآورد و پای لرزانم را به کنگره رساند و دستانم را در دستان راهنمایان زحمتکش گذاشت؛ بیشک صدای معشوق بود. همانکه از قلب میآید و با هر تپش حیات را در من جاری میکند، آنکه عشق سالم را پدیدار کرد و همهچیز را برایش مهیا کرد. همانکه به تمام ملکوت و فرشتگانش گفت: آنچه من میدانم، شما نمیدانید و پای من ایستاد. منی که بارها پیمانشکنی کردم و با دستان خودم تاریکی را برای خودم رقم زدم؛ اما او از من دست نکشید و رهایم نکرد. تکیهگاه ابدی که رها کردن و رها شدن از تمام بندها را با آموزشهای کنگره و از طریق معلمانم به من آموخت.
نویسنده: همسفر شبنم لژیون چهارم
نمایندگی: همسفران شهرری
- تعداد بازدید از این مطلب :
1749