English Version
This Site Is Available In English

آن معجزه سپید رخ داد

آن معجزه سپید رخ داد

در اندیشه‌های بلند، همیشه نمی‌توانید آن چیزی را بیابید که فکر می‌کردید اما با حرکت و شروع از یک نقطه سیاه تا رنگین‌کمان، می‌شود انتقالاتی انجام داد که هرگز به مغزتان خطور نمی‌کرد و خود نیز اجازه اندیشیدن به آن نمی‌دادید، در طول این سال‌ها از برکت آموزش‌های کنگره 60 ما همسفران یاد گرفتیم که احساس و اندیشه خود را روی کاغذ بیاوریم. به مناسبت هفته همسفر، تعدادی از همسفران نمایندگی میرداماد اصفهان ، دست‌به‌قلم شدند و احساسات زیبای خود را با همان روح لطیف و ساده به رشته تحریر درآوردند، که شما بزرگواران را به خواندن یکی از آن دل نوشته‌ها جلب می‌کنم.

Image result for ‫دلنوشته جشن همسفر‬‎

 درجدالی سخت و نابرابر بودم، با آرزوهایی دست‌نیافتنی، خوابی که شبیه رویایی تلخ، نه، خود کابوس بود. سنگینی دستی سرد مرا به بیداری تلخ حقیقت کشاند، چشمان تاریکش را می‌دیدم و می‌سوختم، عشقی اهورائی که بود و نبود، نفرتی گزنده که نبود و بود .

آی آی؛ ناخوانده میهمان شوم، پس کی قصد عزیمت از این خرابه راداری؟ تاروپود را می‌کاوید و باز از میان افکار درهم‌تنیده‌ام بیرون می‌خزید. می‌دیدیم که زیر بار هجوم شماتت‌بار زخم‌زبان‌ها خرد می‌شود و هیچ نمی‌گوید و من چه بی‌رحمانه نظاره‌گر بودم و دم نمی‌زدم.

سینه‌هامان پر بود از واگویه‌هایی که شاید همچون بغض عمیق راه نفس کشیدنمان را بسته بود. کاش بشکند این آیینه زنگار بسته و غبارگرفته. کاش آن معجزه سپید رخ دهد. آه که چه نیاز بی‌انتهایی؛ محبت، چه جاودانه بی تکراری است عاشقی، چرا رهایم نمی‌کند این بند پوسیده عشق .

چنان در خود تکیده بود که گوئی وجودش را از یاد برده بود و مرا که عاشقانه ولی با کینه‌ای سرد سقوط غرورش را می‌دیدم و نمی‌دیدم خنده‌ای یخ‌زده و گریه‌های گداخته از حسرت درک شدن را. از کجا به این ناکجاآباد رسیدیم، به این خیابان بن‌بست به تبعیدی ابدی نمی‌دانستم که ته‌مانده احساسم را برای چه نگه داشتم. من که زبانم می‌گوید برو، پس به دلگرمی کدامین «بمان» مانده‌ام. من ماندم و دوباره خواستم، دوباره دیدمش دوباره عاشق شدم. این بار صادقانه با عشق و عقل دست‌های زمستانیش را گرفتم که دیگر گرمای زندگی را از یاد برده بود.

خودش را در آیینه مه‌گرفته چشمانم از پس پرده اشک غرور  له‌شده‌اش دید؛ قامت خمیده‌اش را و من شکستم غرور وحشیم را، این بت سنگی را که بی‌رحمانه در برابر زندگی‌ام و اجسام ایستاده بود. از میان دستانمان چشمه‌ای جوشید و به‌سوی قلب‌هایمان روان شد.

چه سرچشمه‌ای، آن‌قدر جوشید تا به اقیانوس عشق و محبت رسید. با تکه‌های جامانده از احساسمان، از امید و آینده قایقی ساختیم؛ باز  از سر گرفتیم نغمه زیبای زندگی و داستان تلخ و شیرین عاشقی را .

و حال که اینجا ایستاده‌ایم، در آستانه تبلور امید، در میانه خواستن و بودن، با تمام وجودم فریاد می‌زنم که این‌همه دلدادگی را به شما مدیونم .

برای شما می‌نویسم که آموزگار روزگارشدید. شمایی که هفت شهر... نه، که چهارده دهکده عشق هستید، که خود عشق و معنای ناب عاشقی شدید .شما که عالی‌جناب  عشق هستید.

به‌پاس تمام لحظه‌های ناب زندگی دوباره‌ای که به ما بخشیدید، دستان مملو از محبت‌تان را می‌بوسم وجود را وزندگی‌ام را و بودنم را تا ابد مدیون شما هستم. برایتان تمام خوبی‌ها را آرزومندم جناب مهندس حسین دژاکام.

نویسنده : همسفر آرزو لژیون نهم

نگارنده : همسفر فاطیما لژیون نهم

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .