English Version
This Site Is Available In English

مرد زندگیم باش ( دلنوشته یک همسفر )

مرد زندگیم باش ( دلنوشته یک همسفر )

امروز می‌خواهم خانه‌تکانی کنم و خاطرات تلخ و روزهای سخت را بیرون بریزم برای همیشه ، روزهایی که در نبودنت ترس و وحشت از همه دنیا تسخیرم کرده بود ، شب‌هایی که به تنهایی به صبح می‌رساندم و نمی‌دانستم تو در کدام بیغوله هستی ؟ اصلاً زنده هستی یا نه ؟ روزهایی که به امید آمدنت سریع تر از خانه بیرون می‌رفتم و وقتی برمی‌گشتم گرمای کتری نشان می‌داد هستی و زنده‌ای! دلم می‌گرفت از این همه بی‌مهری، وقتی بعد از چند روز به خانه می‌آمدی می‌گفتی: ازت خجالت می‌کشیدم و نمی‌آمدم. امیر جان چقدر بهانه‌های خنده‌داری می‌گرفتی و من هر بار بیشتر التماس می‌کردم که بمان، مرد زندگی‌ام باش، پدر یلدا کوچولو باش!

 

وقتی خانواده‌ات به من گفتند امیر معتاد است و درست نمی‌شود ، مثل اینکه یخ روی سرم ریختند ولی جا نزدم گفتم می‌مانم و باهم زندگی‌مان را درست می‌کنیم ، گفتند برو خودت را بیچاره نکن و خبر نداشتند که من بیچاره شده بودم و حالا باید بهای عشقم را می‌پرداختم . ماندم و ایستادگی کردم ، بعد از بارها متادون درمانی و دارودرمانی و رفتن به کمپ به گروه درمانی‌ها پناه بردم ولی من تنها بودم و تو نمی‌خواستی و هیچ کس نمی‌توانست اجباری داشته باشد . . .

 

وقتی مادر شدم خواستم بیشتر سعی کنم که از تو پدری خوب بسازم از تلویزیون و اینترنت کنگره‌ی عشق را پیدا کردم و دست به دامن تو که برو ، گفتی رفتم خوب نبود . التماس کردم باهم بریم و متوجه شدم تو اصلاً نمی‌دانستی  کجاست ؟

یک سال و نیم آمدی و نیامدی ، سقوط آزاد رفتی و نرفتی ، برنامه سفر گرفتی و سفر نکردی آه از این همه درد ....

قهر و آشتی‌هایم بی‌فایده بود ، وقتی بعد ۳ ماه از زندان خلاص شدی و شروع به سفر کردی خوشحال و راضی بودم که بالأخره نوبت ما رسید ، ولی افسوس که بیش از ۴۰ روز دوام نداشت و این بار کنگره به من دستور داد از زندگی‌ات خارج به شم . خیلی سخت بود با همه آسیب‌ها دوستت داشتم و نمی‌خواستم زندگی‌ام به هم بخورد ولی دیگر راهی برایم نمانده بود

 

تو قبول نمی‌کردی که باید سفر کنی ، باید رها شوی ، باید موادت را ببخشی تا خانواده‌ات را به دست آوری . راز زندگی‌ام برملا شد و همه فهمیدند که من از دیو اعتیاد شکست خوردم . وای از آن شب‌های رعب و وحشت ، شب‌هایی که با ترس سوختن خانه ، مغازه یا ماشین عزیزانم به صبح می‌رساندم ، روزهایی که پشت درب ورودی ایستادی و درحالی‌که صدای یلدا را می‌شنیدی خانه‌مان را به آتش کشیدی ، کاش مرا می‌سوزاندی ، کاش اصلاً این فندک کینه و نفرت را به دست نمی‌گرفتی تا فاصله‌ها روزبه‌روز بیشتر نمی‌شد

 

آن روزها دوست داشتم تو در زندان باشی یا بیمارستان و تیمارستان تا بیشتر از این ذهن دخترم را تخریب نکنی ، بالأخره رسید زمانی که مهر طلاق وارد شناسنامه‌ام شد . بازگفتم امیرم ، عزیزم دیو اعتیاد را بشکن و به خانواده‌ات برگرد ولی گوش‌هایت شنوا نبود

 

آخرین ملاقات ما بعد تولد یلدا با پاشیدن بنزین سر من تمام شد و یلدا هر شب که از خواب می‌پرید از من دفاع می‌کرد و می‌گفت : " مامان نترس من بابا رو دعوا می‌کنم که روی سرت روغن ریخت "

ولی انگار دست تقدیر جدایی ما را نمی‌خواهد ، وقتی بعد از ۶ ماه اتفاقی در خیابان دیدمت و برای فرار به مغازه‌ای پناه بردم تو هم آمدی و سعی کردی آرامم کنی و ملتمسانه گفتی بیا تا من سفر کنم

امیر جان آمدم تا هم‌سفرت باشم ، بعد از دو سال دوباره به کنگره برگشتم و دوستان قدیم را دیدم ، تولد خواهر لژیونیم بود و تو تازه‌وارد . . .

 

حالا که حدود ۵ ماه از سفرت می‌گذرد و خداروشکر راهنمایت از عملکردت راضی ست ، خوشحالم که بار دیگر به هم فرصت دادیم و همسفر عشق شدیم و منتظریم تا اذن‌ها صادر شوند و روزهای شادیمان بیش از این .

مسافرم . . . امیرم . . . عزیزم خوب سفر کن که من و یلدا منتظریم تا به تو ملحق شویم و باهم از تاریک‌ها به روشنایی  قدرت مطلق برسیم.

 

با احترام - حمیده

منبع: وبلاگ همسفر سارا نادری

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .