English Version
This Site Is Available In English

از تاریکی تا نفسِ روشن؛ دلنوشته‌ای برای همسفری که ماند

از تاریکی تا نفسِ روشن؛ دلنوشته‌ای برای همسفری که ماند

خشکی پایان نیست، حتی اگر سال‌ها زیر خاک مانده باشی.
ناامیدی وقتی می‌آید که فکر می‌کنی همه‌ی راه را در تاریکی رفتی و هنوز هیچ نوری نیست؛ گاهی حس می‌کنی تمام این روزهای سخت، تمام این مقاومت‌ها، بی‌فایده بوده؛ گاهی بار گذشته آن‌قدر سنگین می‌شود که نفس کشیدن سخت می‌شود؛ گاهی حتی خودت را نمی‌شناسی، انگار شخص دیگری در آینه است و تو فقط نگاه می‌کنی؛ اما دقیقاً در همین لحظه‌ها، وقتی فکر می‌کنی دیگر هیچ راهی نمانده، یک نور کوچک از جایی که انتظارش را نداری می‌درخشد.
همان نفس بعدی که می‌کشی، همان قدم بعدی که برمی‌داری، همان تصمیم کوچکی که می‌گیری تا دوباره بایستی، همان‌ها شروع امید است. امید این نیست که همه چیز درست شود، امید این است که تو دوباره بتوانی درست ببینی؛ امید این است که بدانی هر روزی که از این مسیر سخت می‌گذری، یک روز به رهایی نزدیک‌تر می‌شوی؛ امید این است که باور کنی این باران سخت، خاک وجودت را برای رویش دوباره آماده می‌کند.
من اینجا ایستاده‌ام، با ۹۹ روزی که پشت سر گذاشتم، با تمام زخم‌هایی که روی دلم مانده، با تمام بخارهایی که هنوز از تنم بلند می‌شود، اما می‌دانم که این راه تمام نشده؛ این فقط شروع فصل تازه‌ای است. فصلی که در آن نفس‌ها سبک‌تر می‌شوند، قدم‌ها محکم‌تر، و نگاه‌ها روشن‌تر.
پس همسفر عزیز، اگر امروز ناامیدی آمد، به خودت اجازه بده آن را حس کنی، اما در آن غرق نشو؛ به یاد بیاور که تو همان کسی هستی که تا اینجا آمده‌ای و همین «آمدن» نشان می‌دهد که می‌توانی «برسی».
در این سفر، تو فقط همسفر نبوده‌ای؛ تو تکیه‌گاه امنِ امید بودی. من راه را خودم رفتم، با تمام سختی‌ها و دردهایش؛ اما تو شاهدِ تمام این مسیر بودی. همین که نگاهت پر از باور بود، همین که سکوتت سرشار از حمایت بود، همین که نگذاشتی در دل آن سوختن‌ها، به یک تکه خاکستر تبدیل شوم، بزرگ‌ترین نیروی من بود.
تو دستم را نگرفتی تا راه نیفتم؛ تو رهایم نکردی تا گم شوم. ایستادی در فاصله‌ای درست، نه آن‌قدر نزدیک که جای من زندگی کنی، نه آن‌قدر دور که امیدم بمیرد. تو نجاتم ندادی، اما مرا هم تنها نگذاشتی و این، سخت‌ترین و درست‌ترین کاری بود که می‌شد برای من انجام داد.
راه را عوض نکردی، درد را کم نکردی، تصمیم‌ها را هم به‌جای من نگرفتی. تو فقط مانده بودی و همین ماندن، کاری کرد که من بمانم، روی پای خودم بایستم و قدم‌به‌قدم، به سمت رهایی حرکت کنم.
رهایی یک وعده‌ی دور نیست؛ مقصدی است که هر روز با قدم‌هایت به آن نزدیک‌تر می‌شوی و روزی می‌رسد که با هم، در آغوش آرامش، جشن این رهایی را می‌گیریم.

نوشته شده توسط مسافر شهروز از لژیون هشتم
ویرایش و بارگزاری خبر: مسافر هادی لژیون نهم
مرزبان خبری: مسافر احمد
دی ماه 1404                                شعبه صالحی (تهرانپارس)

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .