در ادامهی جلسه کارگاه آموزشی خصوصی، جشن پنجمین سال رهایی راهنمای محترم لژیون بیستم، مسافر مرتضی با راهنمایی راهنمای محترم، مسافر مجید برگزار گردید.
سلام دوستان مرتضی هستم مسافر، آخرین آنتی ایکس مصرفی ۸ گرم شیره خوراکی، مدت ۱۰ ماه و ۲۷ روز سفر کردم به روش DST،ورزش در کنگره ، دارت، راهنما مسافر مجید، رهایی ۵ سال و ۴ روز.



سخنان راهنمای مسافر:
سلام دوستان مجید هستم مسافر. خداوند را شاکر و سپاسگزارم که این توفیق حاصل شد تا در این جشن حضور داشته باشم. آزادمردیِ مرتضی عزیز را به خودش، خانواده محترمش، اعضای لژیون بیست، اعضای سابق لژیون شش، اعضای لژیون پانزده رضوی و همه عزیزان در شعبه شفا تبریک عرض میکنم. انشاءالله این آزادمردیها مستدام و پشت سر هم رقم بخورد و ما شاهد ثمرهها و میوههای کنگره باشیم.
شاید این جمله تکراری باشد، اما هر تولدی یک پیام دارد و هرکدام از ما به اندازه خودمان زمانی برندهایم که بتوانیم پیامی را که لازم است از آن تولد بگیریم.
من یکبار در تولد سهسال رهایی مرتضی شرکت داشتم. امروز داشتم فکر میکردم و جملهای که آن روز گفتم، دوست دارم دوباره تکرار کنم.
مرتضی عزیز، مثل همه مصرفکنندههای دیگر، با یک حال خراب وارد کنگره شد؛ اما با یک تفاوت بسیار فاحش. ما غالباً مصرفکنندهها را افرادی میدانیم که جایگاه اجتماعی ندارند، پول ندارند، بیخانماناند، کارتنخواب شدهاند، شغل درستوحسابی ندارند و خانوادهای ندارند.
اما مرتضی همه اینها را داشت و آمد. زمانی که وارد کنگره شد، مدیرعامل یک شرکت بود، سیصد نفر نیرو زیر دستش داشت، خانه و امکانات رفاهی فراوانی داشت، سفر خارجی دائماً میرفت و مشکل مالی نداشت. شاید حتی خماری هم نکشیده بود؛ روزی هشت گرم شیره مصرف میکرد.
اما یک چیز داشت که نداشت: تنهایی. همان تنهاییای که باعث شده بود در تمام آن کاخی که در زندگیاش داشت، حال و هوای یک کارتنخواب را تجربه کند.
مرتضی آمد، سفر اولش را مردانه ایستاد، سفر کرد و به رهایی رسید. تا اینجا وظیفهاش را در قبال خودش انجام داده بود.
نکته جالبی که امروز به آن فکر میکردم این بود که دقیقاً همانطور که آقای رسول گفتند، مرتضی آمده بود که برود؛ نیامده بود که بماند. خیلیها آن روزها در سرشان نمیگنجید که این آدم بایستد. حال و هوایش اینطور بود که «سریع کارمان را راه بیندازیم و برویم». اصلاً نیامده بود که بنشیند و بماند.
خود من هم همینطور بودم. هیچکدام از ما نیامده بودیم که بمانیم. بیشتر بچههایی که امروز خدمتگزار هستند، دقیقاً از همین جنساند.
اما آنچه به دستور جلسه امروز و اتفاقی که برای مرتضی عزیز و همه «مرتضیها» در کنگره میافتد مربوط میشود، این است که از لحظهای که وارد کنگره میشوند، کمکم قدر و اندازه چیزهایی را که به دست میآورند میبینند. ذرهذره متوجه تغییرات میشوند و یادشان نمیرود با چه حالی آمدهاند و روی این صندلی نشستهاند.
فراموشی، بچهها، خیلی وقتها برایمان دردسرساز میشود. یادمان میرود با چه حالی آمدهایم و چقدر تنها بودهایم.
امروز اگر مرتضی پنجاه، شصت نفر را به رهایی رسانده، اگر آدمهای زیادی هستند که عاشقانه دوستش دارند و برادران همجنس زیادی دورش هستند، این اتفاقها مفت و مجانی به دست نیامده است. لازمهاش این بوده که در طول سفرش، تغییرات را ببیند، قدر آنچه کنگره به او داده را بداند و اندازهاش را بفهمد.
وقتی انسان قدر و اندازه نعمتها را میبیند، آن حس درونش بیدار میشود و متوجه میشود اتفاقات خوبی در حال رخ دادن است. این دقیقاً همان چیزی است که برای مرتضی افتاد. آمد، ماند و از همان ابتدا فهمید که به جای متفاوتی آمده و اتفاقات متفاوتی برایش در حال رخ دادن است.
این بیدار شدن حس، باعث شد کمکم فهم در درونش شکل بگیرد. از روزی که سر لژیون آمد، واقعاً عصای دست من بود و کمک بزرگی برایم محسوب میشد. آن فهم باعث ماندنش شد؛ چون فهمید دریافتهایی که در کنگره دارد، وابسته به پرداختهایی است که انجام میدهد.
این یک قانون طبیعت است: هر آنچه پرداخت کنیم، به همان اندازه دریافت میکنیم. اگر میخواهیم داشتههایمان بیشتر شود، باید پرداختهایمان بیشتر شود.
منظورم از پرداخت، شکرگزاری است؛ شکر خداوند، ندیدن نیمه خالی لیوان، غر نزدن، سپاسگزار بودن و ایمان داشتن به این اصل که «شکر نعمت، نعمتت افزون کند و کفر نعمت، از کفت بیرون کند».
مرتضی در کنگره امتحان داد، آزمون داد و قبول شد. چهار سال است که در حال خدمت است. من همیشه به خودم میگویم مرتضی یکی از آن افرادی است که خداوند به واسطه کنگره، فرصتی برای شکرگزاری به او داد و او از این فرصت، نهایت استفاده را کرد؛ چه از نظر مادی و چه از نظر معنوی.
چه معنویتر از اینکه پنجاه، شصت نفر انسان به واسطه حضور او به درمان رسیدهاند؟ چه تغییری بالاتر از اینکه خود او امروز اصلاً قابل مقایسه با روز اولش نیست؟ اگر آن مرتضیِ روز اول را کنار مرتضیِ امروز بگذاریم، شاید خودش هم نتواند خودش را بشناسد.
اینها بهراحتی به دست نیامده است. صندلی کنگره شاید در ظاهر ساده باشد، اما پشتش بهای بزرگی پرداخت شده است.
این تولدها، این آزادمردیها و این جشنها پیامی به من میدهند:
بهشت را به بها دهند، نه به بهانه. انشاءالله خیر و برکتِ خدمت مرتضی عزیز در کنگره، در تمام لحظههای زندگیاش جاری باشد.
من همیشه به بچهها میگویم: بروید و از رهایی لذت ببرید؛ از حال خوبی که کنگره به شما میدهد. آدمهای بیرون برای همین حسوحال لهله میزنند. شاید از نگاه آنها ما عجیب یا دیوانه باشیم که روی این صندلیها نشستهایم، اما ما میدانیم چه اتفاقی در حال افتادن است.
همه ما که امروز اینجا نشستهایم، برندهایم؛ خوشبختترین آدمهای روی زمینیم. این حسوحال را هیچکس بیرون از کنگره درک نمیکند.
هیچ نعمتی بالاتر از این نیست که انسان حالش خوب باشد؛ چه در بیداری، چه در خواب. اطرافیان ما هم از بودن کنار ما حالشان خوب است.
امیدوارم این حال خوب برای همه ما تداوم داشته باشد و از همه مهمتر، با شکرگزاری و قدردانیمان بتوانیم چراغ کنگره را روشن نگه داریم. کنگره هست؛ شاید شکلش عوض شود، اما تفکرش ریشهدار است و ادامه دارد. این مسیر با همه پستیوبلندیهایش ادامه پیدا میکند و آنچه مهم است، آموزشی است که ما در این گذرگاهها میگیریم.
امیدوارم از این مسیرهای سخت، دست خالی بیرون نرویم.
دیگر بیش از این صحبت نمیکنم. ممنونم که با سکوتتان گوش دادید. ادامه مشارکتم را میسپارم به آقا مرتضی. لطفاً آقا مرتضی را تشویق کنید

سخنان مسافر مرتضی:
سلام دوستان مرتضی هستم یک مسافر.
ممنونم. من معمولاً وقتی سر لژیون مینشینم، دقیقاً میدانم چه میخواهم بگویم و جمعبندیام چیست؛ اما امروز آنقدر از من تعریف شد و آنقدر حس خوب گرفتم که واقعاً خودم هم باورم نمیشد این حرفها درباره من گفته میشود. با خودم میگفتم این آدمی که شما میشناسید کیست؟ من که چنین آدمی را نمیشناسم! این فقط لطف شماست.
حالا انشاءالله سعی میکنم آن چیزی را که در ذهنم هست بگویم.
اول از همه تشکر میکنم. خیلی سپاسگزارم از آقای مهندس و خانواده محترمشان و از استاد امین عزیز. در سفر اول واقعاً با سیدیهای استاد امین حال میکردم؛ تا ته موضوع برایم روشن نمیشد، رها نمیکردم و مدام سیدی گوش میدادم. از استاد بزرگوارم صمیمانه تشکر میکنم.
این را همیشه گفتهام و باز هم میگویم: اگر بهجز مجیدآقا هر کس دیگری بود، من به رهایی نمیرسیدم. واقعاً همینطور است. چون همان روز اول، مجیدآقا دقیقاً خلأ درون من را شناخت. من مجیدآقا را خیلی دوست دارم، در حد تعصب. از ایشان صمیمانه تشکر میکنم و همیشه خودم را مدیونشان میدانم.
از خدمتگزاران شعبه تشکر میکنم، از همکاران گلم هم تشکر میکنم. واقعاً من و همکارانم با هم کیف میکنیم. اگر هر کس دیگری بهجز این همکاران کنار من بود، شاید این مسیر برایم هموار نمیشد. بارها پیش آمده که مشکلات درونی زیادی داشتهام و اگر حمایت همکارانم نبود، شاید دوام نمیآوردم. واقعاً از آنها ممنونم.
حالا اگر بخواهم درباره «قدردانی در کنگره» و ارتباط این دستور جلسه با خودم چند جمله بگویم؛
عباسآقا از من پرسید این دستور جلسه چه ارتباطی با تو دارد؟ گفتم دقیقاً همان خدمتی که از آن فرار میکردم. مجیدآقا پابهپای من آمد تا این شال را گرفتم. شالی که مثل بچهای بود که تازه از شیر گرفته میشود؛ من اصلاً هیچ حسی نسبت به آن نداشتم. فقط میدیدم یک عده شال نارنجی دور گردنشان است و همه به آنها احترام میگذارند. همین. اصلاً نمیدانستم این جایگاه چیست و چه اتفاق بزرگی قرار است در زندگیام بیفتد. برای همین از آن فرار میکردم.
پیام تولد من همین است: بمانیم و نعمت کنگره را ببینیم.
شاید این نعمت جلوی چشممان باشد، اما نبینیمش. من نمیدیدم. اوایل سفر، واقعاً حالم خراب بود. این را به بچههای لژیون هم میگویم: ناامید نشوید. من یک ماه اول، زیر آن بخاری پایین میآمدم، سر جلسه میلرزیدم و میخوابیدم تا آخر دعا. بچهها شانهام را تکان میدادند که «آقا پاشو». روزی هشت گرم شیره خوراکی مصرف میکردم و میآمدم جلسه. باورش سخت است، اما واقعیت است.
یک ماه، یک ماه و نیم از سفرم گذشته بود که تولد یکسال رهایی جوادآقای سجادی برگزار شد. آن جشن با هیاهو، کف، هورا و کلیپ همراه بود. من بخشهایی از آن را دیدم و همانجا یک تلنگر جدی خوردم؛ مخصوصاً وقتی از بچههای جوادآقا گفتند. چون من هم یک دختر دارم و در زمان مصرف، اصلاً ندیدم چطور بزرگ شد. بعدها با آموزشهای کنگره سعی کردم به او نزدیکتر شوم، اما آن لحظه تلنگر خوردم.
با خودم گفتم اگر جوادآقا با مصرف شیشه توانسته رها شود و زندگیاش را پس بگیرد، چرا من نتوانم؟ همانجا تصمیم گرفتم سفرم را از صفر شروع کنم و درست سفر کنم. از همانجا بود که جدی شدم.
برای همین در تولدم، سعی کردم آن حس و حالی را که در کنگره گرفتم، آن چیزی را که فهمیدم، منتقل کنم. پیام من امروز این است:
حیف است کنگره را ببینیم، راه را ببینیم، راهنما را ببینیم و نمانیم.
من بهترین مشاور زندگیام را در کنگره پیدا کردم. هر کسی راهنمای خودش را دارد و همان راهنما برایش بهترین است. برای من، بهترین راهنما و مشاور، کسی است که وقتی در بحرانم، اولین نفر به ذهنم میرسد که با او تماس بگیرم. کنگره به من بهترین مشاوره، بهترین رفیق و بهترین دوستان را داده است.
رفیق واقعی دو سه تا بیشتر نیست؛ اما همینها را من در کنگره پیدا کردم. وقتی حالت خراب است، از همهجا بریدهای، در اوج فروپاشی هستی و نمیدانی بمانی یا بروی، چه کسی میتواند در کمتر از ده روز تو را به زندگی برگرداند و امیدوار کند؟
من بارها خالی و پنچر وارد جلسه شدم و پرانرژی و سرحال از لژیون بیرون رفتم، بدون اینکه بچهها بفهمند چه حالی دارم.
وقتی اینها را ببینی، آنوقت قدر کنگره را میدانی. آنوقت میفهمی پول اصلاً چیزی نیست. آنچه به دست آوردهای قابل خریدن نیست؛ آدمهایی که امروز کنارم هستند، قابل خریدن نیستند. بیرون از اینجا، هر کسی با تو رفاقت میکند، چیزی میخواهد؛ اما در کنگره، بچهها میخواهند چیزی به تو بدهند؛ حتی اگر فقط یک حس خوب باشد.
در پایان، از کنگره ۶۰، از راهنمایم، از همه شما و حتی از رهروهایم تشکر میکنم؛ چون خیلی وقتها آنها هم به من آموزش دادهاند. امیدوارم همه ما قدر کنگره ۶۰ را بدانیم، بمانیم و به رهایی برسیم. ممنونم به مشارکتم گوش کردید.
مرزبان خبری: مسافر علیاصغر
عکاس: مسافر مجتبی ل16
صوت: مسافرین علیرضا ل7 و رضا ل3
تایپ: مسافرین حسین ل1 و مهرداد ل18
ارسال خبر: مسافر امیر ل1
- تعداد بازدید از این مطلب :
368