English Version
This Site Is Available In English

مسیر رهایی آسان نبود

مسیر رهایی آسان نبود

رهایی مسافرم (فرزندم) از اعتیاد برای من چیزی فراتر از شادی است؛ شبیه آن لحظه‌ای‌ است که مادری پس از ساعت‌ها بی‌خبری، دوباره صدای نفس‌های بچه‌اش را می‌شنود. سال‌هایی که گرفتار اعتیاد بود، هر شب با ترسی می‌خوابیدم که انگار قلبم را در مشت کسی گذاشته‌ام که نمی‌دانم با آن چه خواهد کرد. امید در من خاموش نمی‌شد؛ اما زیر خاکستر نگرانی‌های بی‌پایان پنهان شده بود.

هیچ‌کس نمی‌فهمد مادر بودن در روزهای اعتیاد یعنی چه؟ یعنی شنیدن صدای قدم‌هایش و ترسیدن از این‌که حالش چطور است، یعنی دعاهایی که گاهی از شدت گریه نیمه‌تمام می‌ماند. یعنی هزار بار شکستن و باز هم ایستادن؛ چون می‌دانی اگر تو نمانی، او دیگر هیچ تکیه‌گاهی ندارد.

هر بار که از خانه بیرون می‌رفت، دعا می‌کردم سالم بازگردد. با هر زنگ تلفن، هزار فکر تلخ از ذهنم می‌گذشت. گاهی آن‌قدر گریه می‌کردم که دیگر توان حرف زدن نداشتم؛ اما مجبور بودم جلوی دیگران محکم باشم؛ چون همه از من انتظار امیدواری داشتند. با این‌حال، زندگی همیشه آن‌طور که مادران آرزو می‌کنند پیش نمی‌رود. روزی رسید که با خودم گفتم: «کجای راه را اشتباه رفتم؟» این سؤال مثل خاری در دلم ماند؛ اما بعدها فهمیدم که اعتیاد همیشه نتیجه‌ اشتباه مادر یا خانواده نیست؛ گاهی فقط یک لغزش کوچک است که دنیا را از مسیرش خارج می‌کند.

تا این‌که روزی در چشمانش چیزی شبیه خواستن دیدم. خواستنِ زندگی، خواستنِ نجات از اعتیاد. آن لحظه فهمیدم این بار او می‌خواهد، نه فقط من و همین کافی بود تا دوباره دنیا برایم روشن شود. تصمیمش از عمق وجودش می‌آمد. دانستم که این آغاز راه است، نه پایانش، مسیر رهایی آسان نبود؛ روزهایی گریه کرد، روزهایی شکست، روزهایی ناامید شد؛ اما من کنار او بودم، نه برای قضاوت، بلکه برای یادآوری اینکه «تو هنوز می‌توانی.»

در هر سقوط، دستش را گرفتم و در هر قدم کوچک به جلو، قلبم از شادی می‌لرزید. حالا که نگاهش آرام‌تر شده و لبخندش واقعی‌تر است، حس می‌کنم جهان دوباره معنا گرفته. خانه‌ام که سال‌ها بوی اضطراب می‌داد، امروز بوی زندگی می‌دهد. صبح‌ها که صدای نفس‌های آرامش را می‌شنوم، در دل می‌گویم: تمام سختی‌ها ارزشش را داشت. رهایی فرزندم از اعتیاد یعنی بازگشت امید، یعنی دوباره یافتن آرامشی که گم شده بود.

باور دارم خدا گاهی یک فرزند را دوباره به مادرش هدیه می‌دهد؛ نه با تولد، بلکه با نجات یافتن. اکنون که رها شده، انگار جان تازه‌ای به دلم برگشته است. هر لبخند او یادآور این است که تمام آن شب‌های بی‌خوابی و اشک‌ها، بالاخره شنیده شدند. رهایی فرزندم یعنی بازگشت حس آرامش مادرانه یعنی اینکه بالاخره می‌توانم با اطمینان و اشک شوق بگویم: «پسرم دوباره زنده شد، و من هم با او.»

نویسنده: همسفر صغری(سعید) رهجوی راهنما همسفر صغری (لژیون سوم)
رابط خبری: راهنما همسفر صغری (لژیون سوم)
ویرایش: همسفر آی‌سودا دبیر سایت
ارسال: همسفر رخساره نگهبان سایت
همسفران نمایندگی تخت‌جمشید شیراز

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .