English Version
This Site Is Available In English

هر آدمی برای خودش قصه‌ای در این دنیا دارد

هر آدمی برای خودش قصه‌ای در این دنیا دارد

در خانواده‌ای بزرگ شدم، که از نظر مالی همیشه معمولی بود و خوب زندگی کردیم. بعد از ازدواج از تهران به دماوند آمدم، چیزی از اعتیاد نمی‌دانستم، اطرافیان من اهل دود و اعتیاد نبودند، هر چه از اعتیاد می‌دانستم، به چیزهایی که در فیلم‌ها دیده بودم اکتفا می‌کردم، در واقع یعنی هیچ چیز نمی‌دانستم.

در ازدواج اول، که ۱۰ یا ۲۰ روز از ازدواجم گذشته بود، برای اولین بار اعتیاد و مصرف مواد را به چشم دیدم، تهدید، قمه و … روزهای خیلی سختی بود، زندگی‌ام را بر باد رفته می‌دیدم. دختر ۲۲ ساله از همه جا بی‌خبر که فکر‌ می‌کرد، چقدر زندگی قرار است رؤیایی باشد و یک‌‌دفعه دید همه چیز شبیه کابوس شده است.
تلخی‌های آن زندگی از همان بسم‌الله شروع شده بود، از خرید بله‌برون، شکاک بودن و … به خانواده خود چیزی نگفتم؛ چون نمی‌خواستم که غصه بخورن یا فکر می‌کردم، ۱۰ یا ۲۰ روز از شروع زندگی من گذشته است، چطور برگردم و بگویم،  این‌‌طور شده است. ماندم و گفتم می‌مانم کنارت تا خوب شوی. او هم مصرفش را کنار گذاشت و به این واسطه وارد نارانان ( خانواده معتادان گمنام NA) شدم، ۴ سال زندگی کردم با تمام فراز و نشیب‌ها، همسرم به خواهرم و شوهرش دید خوبی نداشت، می‌گفت: پدرت بین ما فرق می‌گذارد. برای هر چیز کوچکی وقتی از خانه پدرم برمی‌گشتیم، خانه ما جنگ بود. او دعوا می‌کرد و پرخاشگری؛ ولی من سکوت می‌کردم و فقط نگاه می‌کردم. هر بار می‌خواستم بروم خانه پدرم با کلی دلهره، دعا خواندن می‌رفتم و می‌آمدم که بخیر بگذرد.

سال آخر که ایشان با خانومی آشنا شد و یک روز رفت و دیگر برنگشت و پیام داد که برنمی‌گردد؛ البته نه به همین سادگی.
۲سال تمام درگیر دادگاه بودیم، هر پرونده‌ای برای من باز شد که مهریه پرداخت نشود.

یک‌سال بعد از طلاق، همسر دوم من از طریق یکی از آشناها به ما معرفی شد. گفته بودم دیگر نمی‌خواهم ازدواج کنم؛ اما نمی‌دانم چرا؟ شاید به اعتبار آن معرف قبول کردم و در نهایت بعد از یک آشنایی کوتاه ازدواج کردیم. اوایل زندگی خوب بود؛ اما آرام آرام همه چیز بدتر می‌شد. همسرم هیچ‌وقت حرف‌های من را نمی‌شنید و هر روز بیشتر احساس تنهایی می‌کردم. جو متشنج، آرام آرام همه کارها بر روی دوش من قرار گرفت. کارش را هم از دست داد.
توهم‌های سنگین ناشی از مصرف مواد، زندگی برای من عذاب‌آور شده بود. برای درمانش اقدام‌ کردم، شک داشتم به اعتیاد اما باور نمی‌کردم فکر می‌کردم بیماری روانی باشد؛ زیرا دکتر روان‌پزشک یک تست اعتیاد گرفته بود و منفی شده بود. دارو مصرف کرد و بهتر شد خدا را شکر کردم که برطرف شده است؛ اما دوباره سال بعد در همان فصل دوباره شروع شد. 

رادین پسرم کلاس اولی بود، یک‌ماه تمام پشت در کلاس او می‌نشستم که نکند پدرش بیاید و او را با خود ببرد، باید از او محافظت می‌کردم. با ترس و استرس‌هایی که فقط خدا می‌داند. در این چند سال مادر من هم درگیر انواع سرطان شد و تعداد بی‌شمار شیمی‌درمانی‌های سنگین، آن‌قدر که حساب تعداد جلسات آن از دستمان خارج شد. و من همه کاره شده بودم، نهایتاً ۷ماه پیش برای همیشه از دستش دادم. مادری بسیار‌ مهربان، صبور و فداکاری که خیلی رنج کشیده بود و همیشه حامی زندگی‌ من بود. می‌گویند پدر مثل کوه پشت آدم است، برای من هم پدرم این‌طور بود و هم مادرم. غم نبودن مادرم شد عمیق‌ترین و بزرگ‌ترین درد زندگی من تا ابد. چند بار بیماری‌های پدرم و برادرم و از یک جایی به بعد همه جا من بودم.


این روزها حال من خیلی بد نیست؛ گاهی به شدت خسته می‌شوم و دوست دارم دیگر مسئولیت‌های اضافه روی دوش من نباشد؛ حتی بروم یک گوشه‌ دنیا و فارغ از همه دردها و غصه‌های آدم‌ها و مسئولیت‌های‌شان زندگی‌کنم.

نمی‌دانم مسافرم دقیقاً چطور با کنگره‌۶۰ آشنا شد، از من خواست برای جبران آسیب‌هایی که به من زده وارد کنگره‌۶۰ بشوم. بعد از مقاومت‌ها به دلایلی وارد کنگره‌۶۰ شدم، برای خودم و زندگی خودم.

این دلنوشته‌ بسیار بسیار مختصری بود از زندگی من، گرچه شاید خیلی از دردهای من نوشته نشده است. این را می‌دانم که هر آدمی برای خودش قصه‌ای در این دنیا دارد و قصه‌ من هم یکی از این قصه‌ها است؛ ولی امید دارم خدا از من چیزی را بسازد که دوست دارد با تمام سختی‌های این مسیر.

نویسنده: همسفر مونا رهجوی راهنما همسفر فاطمه ( لژیون چهارم)
رابط‌خبری: همسفر ساحره رهجوی راهنما همسفر لیلا ( لژیون اول)
عکاس: همسفر فاطمه رهجوی راهنما همسفر لیلا ( لژیون اول)
ارسال: همسفر زهرا رهجوی راهنما همسفر لیلا ( لژیون اول)
همسفران نمایندگی دماوند

 

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .