هیچکس از اول با رؤیای اعتیاد پا به زندگی نمیگذارد. ناگهان خودت را وسط جریانی میبینی و نمیتوانی کنترلش کنی؛ تنهایی و سردرگمی همیشه همراهت است و هر روز فقط تلاش میکنی سرپا بایستی.
اولین روزهای مسیر درمان، شبیه راهرفتن روی زمینی بود که هنوز یخهایش آب نشده؛ سرد، لغزنده و پر از ترس افتادن. هر قدم را با دقت برمیداشتم و نگران بودم که مبادا لغزشی مرا به عقب بازگرداند.
سیدینوشتن درابتدا مثل تکلیف مدرسه بود؛ کاری که باید انجام میدادم تا احساس کنم مسئولیت خود را بهجا آوردهام. قلم میگرفتم، گوش میدادم و مینوشتم؛ اما در دل و باورم نبود. بیشتر شبیه کسی بودم که در بیابان، بطری خالی آب به لب میگذارد، فقط برای اینکه نشان دهد هنوز زنده است؛ ولی کمکم، نوشتن بیصدا وارد شد و هر خطی که مینوشتم، چراغی را در درونم روشن میکرد، هر جملهای، مه را کنار میزد و ذهن خاکگرفتهام تازه نفس میکشید.
سیدیها فقط صدای یک استاد نبودند؛ آینهای بودند برای دیدن خودم و نوشتن باعث شد دو «من» درونم با هم روبهرو شوند؛ یکی همیشه قربانی بود، غر میزد و میترسید و دیگری تازه میخواست الفبای رهایی را یاد بگیرد؛ نوشتن، گفتوگوی میان این دو «من» بود.
فهمیدم، اجبار میتواند آغاز آزادی باشد؛ مثل بذر کوچکی که زیر فشار خاک مجبور است بشکند؛ اما همین شکستن، روزی ساقهای سبز میرویاند. سیدینوشتن همان فشار خاک بود، اولش سخت و خفهکننده؛ اما بهمرور دیدم بدون آن، روزم کامل نیست.
اکنون که به عقب نگاه میکنم، میبینم از دل اجبار، آگاهی زاده شد. نوشتن فقط ثبت کلمات نیست، نوشتن؛ یعنی تماشاکردن خودت، شنیدن صدایت و آهستهآهسته صلحکردن با خودت. اگر امروز، سیدینوشتن برایت فقط یک تکلیف است، ناامید نشو؛ بگذار همین اجبار، پلی باشد به تجربهای عمیقتر، گاهی از «باید» شروع میکنیم تا به «خواستن» برسیم.
هیچ کلمهای بیهوده روی کاغذ نمینشیند. هر واژه دانهای است و هر دانه روزی در ذهن و جانت سبز میشود؛ پس بنویس، حتی به اجبار؛ روزی میفهمی همان اجبار، نجاتت داده است.
نویسنده: همسفر رقیه رهجوی راهنما همسفر فهیمه (لژیون سوم)
رابط خبری لژیون سردار: راهنمای تازهواردین همسفر زهره
عکاس: همسفر اکرم رهجوی راهنما همسفر فاطمه (لژیون اول)
ارسال: راهنما همسفر سمیه نگهبان سایت
همسفران نمایندگی وکیلی یزد
- تعداد بازدید از این مطلب :
69