سیزدهمین جلسه از دوره سوم جلسات لژیون سردار نمایندگی وکیلی یزد، به استادی پهلوان همسفر مهدیه، نگهبانی راهنمای تازهواردین همسفر معصومه و دبیری همسفر مهناز با دستور جلسه «نظم، انضباط و احترام در کنگره۶۰» روز دوشنبه ۱۴ مهرماه ۱۴٠۴ ساعت ۱۴:۴۵ آغاز به کار کرد.

خلاصه سخنان استاد:
دستور جلسه نظم، انضباط و احترام است و همه کموبیش با این واژه آشنا هستند. هر کس سعی میکند به اندازه آن چیزیکه میداند در زندگی خودش، آن را کاربردی کند و زندگی خود را بهسمتش سوق دهد.
زمانیکه وارد کنگره شدم، اولین چیزیکه نظر من را جلب کرد و برایم خیلی اهمیت داشت، نظم و انضباطی بود که در کنگره وجود داشت و اینکه من انسانی بدبین، نسبت به خیلی از مسائل بودم و هرچیزی من را جذب یا اینکه اعتمادم را جلب نمیکرد یا دیر اعتماد میکردم؛ اما وقتی به کنگره آمدم، دو سه جلسه که گذشت و در آن موقعیت احساس امنیت کردم، دیدم هرچیزی سر جای خود است و تعریف خودش را دارد، تازهواردی که به کنگره میآید، جای خودش را دارد و جای او تعریف شدهاست، میداند که کجا باید برود، چهکار بکند و چگونه مشاوره شود؛ کمکم آداب کنگره به او آموزش داده میشود که حتی چگونه بر روی صندلی بنشیند، چگونه صحبت کند و همه این مسائل باعث شد تا من اعتماد بیشتری کنم.
درواقع این یک واقعیت است که بگویم: نظم، چیزی نیست که بخواهم یکدفعه آن را بهدست بیاورم. نظم در کنگره آموزش داده میشود و همه زمان زیادی را صرف میکنند تا آن را آموزش بگیرند و این سیستم کاملاً پایبند است تا این نظم، به من مهدیه پیوند بخورد و این کار بهراحتی نیست. اگر به جلسات خارج از کنگره برویم، گاهی پیش میآید جلساتی که ساعت ۸ با حضور سیاستمداران، مدیران و خیلی از افراد مهم قرار است شروع شود؛ ولی هنوز ساعت ۸ دارند سیستم صوتی را تنظیم یا مقدمات مراسم را مهیا میکنند یا ساعتی که جلسه باید کار خود را شروع کند آغاز نمیشود. کنگره زیر بار نظم رفته است و آن را اینقدر تکرار میکند تا به هر شخصی این پیوند بخورد و آن را بپذیرد.
منظمشدن کار راحتی نیست؛ بینظمی یکسری امکاناتی را به آدم میدهد که وقتی بخواهد بهسمت نظم برود، برایش کار سنگینی باشد. چیزیکه برای منظمشدن من اتفاق افتاد، این بود که وقتی سفر اولم تمام شد، خیلی منتظر شدم تا وارد سایت شوم و این خدمت به من داده شد، دیدم به خیلی از کارهایم نمیرسم و متوجه شدم که باید این کار را در کنار کارهایی که قبلاً انجام میدادم، قرار دهم؛ نمیخواستم چیزی را حذف کنم، میخواستم نقش خود را بازی کنم. این فشاری که روی من بود، باعث شد خیلی از کارها را انجام بدهم؛ اما سر جای خودش و با سرعت بیشتری، اینطوری هم توانسته بودم مهارتی را بهدست بیاورم، هم، خدمتی را آموزش ببینم و همینطور کارهایی که از عهده آن برنمیآمدم را انجام دهم؛ همان کارهایی که با وجود این خدمت، فکر میکردم نمیتوانم انجام دهم، در کنار آن انجام دادم و اینگونه شد که نظم را در کنار کارهایم قرار دادم و آن خدمت، من را مجبور کرد تا منظم شوم. سر ساعت میآمدم، غیبت نداشتم، کارهایم را بهموقع انجام میدادم، منظم بودم، در کنگره در لژیون سردار منظم میآمدم، در سایت کارهایم را انجام میدادم و هم در آمدن به کنگره تأخیری نداشتم. در کنارش کارهای خانه را انجام میدادم و این در گرو مطلبی بود که خدمت را پذیرفتم و چیزی را حذف نکردم، اجازه دادم تا خدمت جایگاه خودش را در زندگی من پیدا کند و من را منظم کند.
وقتی قرار است یک کاری را انجام دهیم و آن کار مفید است، حتی اگر سخت باشد، برای انسان لذتبخش است. با اینکه برای پهلوانی تعهد داشتم و کار سختی بود؛ اما در همان زمانیکه باید پرداخت میکردم، انتظار کشیدم تا پولم به آن حد برسد که بتوانم پرداخت کنم و این دغدغه رسیدن به این مسئله، خودش لذتبخش بود؛ چون برای من که در عمرم، یک میلیون به کسی نبخشیده بودم، ۵۰۰ میلیون خیلی عدد بزرگی بود؛ ولی به نسبت همین ۵۰۰ میلیون، انسان قدرتمند و بزرگ میشود و اعداد ارزش خود را از دست میدهند. در مقابلش اگر زمانی مسافر من میگفتند: مثلاً من ۶ میلیون در حسابم دارم، خودم را پولدار میدانستم؛ اما الآن ۶ میلیون برایم پولی نیست، احساس میکنم نسبت به پول و بهدست آوردن آن، خیلی توانمند هستم و این توانمندی است که آقای مهندس به اعضای کنگره دادند و این اعداد را برایمان کوچک و دستیافتنی کردند و به ما یاد دادند که میتوانیم بهدست آوریم، بهشرط اینکه ایمان داشته باشیم و بازی را قبول کنیم؛ بازی، بازی ایمان است، اینکه باور داشته باشم که میتوانم انجام دهم. آقای مهندس میخواستند این حس را در ما بیدار کنند، روزگار نشان داده که هروقت مسئلهای برای ما پیش آمده، آن مسئله حل شدهاست. هیچوقت نشده که مسئلهای وجود داشته و نتوانسته باشیم حل کنیم؛ ممکن است که زمان در آن تأثیر داشته باشد، وقت بیشتری برای آن مسئله گذاشته باشیم؛ اما درنهایت آن را حل کردهایم. خداوند به اندازه تواناییهای هر فردی، به او قدرت و مشکل میدهد تا بتواند آن را حل کند و این خیلی مهم میباشد، درست است که شاید زمان طول بکشد؛ اما قدرت حلکردن به تو داده میشود و میتوانی آن مسئله را حل کنی.
شاید زمانی بهدست آوردن شال نارنجی برای من یک آرزو بود، هیچوقت فکر نمیکردم شال نارنجی را بهدست آورم و خدمت کنم. وقتی آقای مهندس میگفتند: اگر یک نفر بتواند شخصی را از دام تاریکی رها کند، برای من قابل احترام است و من به احترام او میایستم؛ برای من این خیلی بزرگ بود و فکر میکردم میشود روزی من هم این قابلیت را پیدا کنم، انسان محترم شوم و این جایگاه را کسب کنم؛ اما دستیافتنی شد و بهدست آوردم؛ چون آقای مهندس کاری کردند که من مهدیه باور کنم که میتوانم از عهده آن بربیایم و هرچیزی را که میخواهم، فقط برای آن تلاش کنم و وقت بگذارم تا به آن چیز برسم.
خزانهدار محترم خیلی قشنگ گفتند: ما بر ترسها و ناامیدیها غلبه میکنیم؛ این ترسها و ناامیدیها هستند که انسان تجربه کرده و قدرت تسلط و ایمان پیدا میکند، فرصتهایی در زندگی برای انسان پیش میآید که تکرار نمیشود. الآن خیلی شهرها شعبه ندارند و باید در آنها شعبه رشد کند؛ به همان اندازهای که اعتیاد به شکلهای مختلف ودر سنهای متفاوت درحال رشد است، یک شعبه کم میباشد و رشد شعب در شهرهای مختلف لازم است؛ چون این زبان مشترک را در تمام شهرهای ایران باید داشته باشیم؛ باید یک شعبه دیگر از شعبه وکیلی متولد شود و افرادی که اینجا عاشق رسیدن به جایگاه راهنمایی هستند و کسانیکه خواهان رسیدن به جایگاه دنوری و پهلوانی هستند، شعبه را به جایی برسانند تا بتوانیم یک شعبه دیگر را تأسیس کنیم.

آقای مهندس میگویند: چیزی جزء محبت برای ما باقی نمیماند؛ وقتی دقیق به این جمله فکر میکنیم یا به اطرافیان خود نگاه کنیم که چهقدر محبت دادهایم و چه اندازه آن را دریافت کردهایم، آن صحنههایی که محبت بین ما ردوبدل میشود، برای ما ماندگار شدهاست. اگر محبتی را در قلب دیگران ایجاد نکردیم، شاید هنوز به آن اندازه، محبتی را منتشر نکردهایم. اینکه آقای مهندس همیشه بستری را آماده کردند و به ما گفتهاند که بیایید و به شهرهای مختلف بروید و محبتتان را انتقال دهید، شاید در زندگی من هیچوقت این اتفاق نمیافتاد که بتوانم به شعبهای بروم و در مورد محبت بگویم، راجعبه نظم، انضباط و احترام صحبت کنم و از بخشیدن حرف بزنم؛ اما آقای مهندس این بستر را برای ما فراهم کردند و فرمودند: بروید، این بستر را بهوجود آورید و دست خالی نمانید.
یکی از عزیزان در خانواده فوت کرده بود و از افرادی بود که خیلی وضعیت مالی خوبی داشت، باغ، خانه و چنددست آپارتمان که در حد خودش ثروتمند بود؛ اما موقعیکه فوت کرد، فرزندانش خواستند مراسم بگیرند، یک کارت دیجیتال برای خانواده فرستادند و حدوداً ۲۰ الی ۳۰ نفر را دعوت کردند؛ آنها حتی نمیدانستند مسجدی را که دعوت کرده بودند، درحال بازسازی است و نمیتوانند مراسم بگیرند؛ بنابراین یک رستوران گرفتند و آن ۳۰ نفر را شام دادند و تمام شد. از آن همه املاک، باغ و ویلاهایی که داشتند، چیزی نصیب خودش نشد و این محبت در درون فرزندان نبود که حداقل بخواهند یک مراسم خداحافظی خوب برای پدرشان بگیرند. تنها چیزیکه در ذهن من ماندگار شد، نگاه محبتآمیزی بود که یکبار موقعیکه در زمان کودکی به خانه آنها رفته بودم و اجازه دادند به باغ برویم، بازی کنیم و به ما عیدی دادند؛ تمام چیزیکه باقی ماند، همان محبتی بود که در ذهن ما کاشتند.
واقعاً وقتی انسان به این جمله فکر میکند متوجه میشود که چهقدر احساس کاشته است، کسی خاطره یا برداشت محبتآمیز از خودگذشتگی من مهدیه دیده است که بخواهد خاطرهای در ذهنش بماند؟ من چه خاطره محبتآمیزی برای خودم در این زمین بهجا گذاشتهام؟ این چیزی است که اگر کسی مفهوم جمله را عمیق درک کند، خودش متوجه میشود که با خودش چندچند است. آقای مهندس میخواهند، ما انسانهای سرمایهداری از نظر محبت باشیم، آن را در درون خودمان ایجاد و به خودمان محبت کنیم، به دیگران تعلیم دهیم و یاد بگیریم که محبت چگونه است و اینگونه انسانهای برخورداری باشیم. آقای مهندس دقیقاً همین کار را کردند و از خودشان شروع کردند و به خانواده رساندند؛ فرزندانی را تربیت کردند که میراثدار محبت باشند و آنها هم همین کار را انجام دهند؛ مانند خانم آنی که بتوانند فرزندانی مثل خانم شانی و آقای امین تربیت کنند که آنها هم بتوانند محبت را اینقدر زیبا بین مردم منتشر کنند و هممسیر باشند. هیچوقت بهانه نیاوردند که بچه من باید مدرسه یا دانشگاه برود، من نمیتوانم بیایم یا اینکه رها شدهام و نمیآیم، شما بروید و خودتان کارتان را انجام دهید، هیچوقت بهانهای برای ادامه کارشان نداشتند و با محبت آن را ادامه دادند، درد مردم را درد خود دانستند و فرصت را غنیمت شمردند، از فرصتی که خداوند به آنها داده است تا این محبت را به بقیه مردم هم بدهند.
آقای منصوری چندوقت پیش به آقای مهندس گفتند: اجازه دهید موقع کلنگزدن دانشگاه، چند نفر را با خودمان بیاوریم، وقتی آقای مهندس اجازه دادند، آقای منصوری به راهنماهای مسافر گفتند؛ مسافر من خیلی ذوق کرد و گفت: دوست دارم بروم. وقتیکه پرسید شرایط چگونه است؟ گفتند: هر کس که میخواهد بیاید، باید ۱۰۰ میلیون برای زمین کارت بکشد؛ مسافر من ۵۰ میلیون داشت و آرزو میکرد که در این سفر کنار آقای مهندس باشد. لحظهای که آرزوی کنگره درحال برآوردهشدن بود و هدف کنگره محقق میشد و استارت تأسیس جایگاه علمی کنگره زده میشد، خیلی لحظه قشنگی بود؛ وقتی آقای منصوری گفتند: حالا که ۵۰ میلیون داری، میتوانی فقط نصف کلنگ را بزنی که این یک شوخی بود و بسیار خوشحال شدند که بعد باقی آن مبلغ را پرداخت کردند؛ اما این یک افتخار بود که در آن لحظه و برای آن مکان کلنگ زده شد، اتفاق خیلی بزرگی افتاد، آن لحظه دیگر هیچوقت تکرار نمیشود؛ اینکه من چهقدر توانستم در آن لحظه خودم را شرکت دهم مهم است. لحظهها همینطور در زندگی وجود دارد و همیشه تکرار نمیشوند، بعضی از لحظهها فقط یکبار هستند؛ یک اتفاقاتی میافتد که انسان دوست دارد در آن اتفاق، تمام تلاش خود را بکند؛ اما درنهایت، اینها همه بازی ایمان است که ما به آن برسیم و هر کسی هم، اندازه خودش تلاش میکند به آن ایمانی که مدنظر است نزدیک شود.
تمام هدف کنگره این است که من بهعنوان یک رهجوی کنگره، یک انسان متعادلی باشم، انسانیکه در موقعیت حال، تصمیم درست بگیرم و در تمام ابعاد زندگی، بتوانم یک انسان صاحب قدرت باشم و مسائل زندگی خود را حل کنم. با آموزشهایی که در کنگره میگیریم، حتی یک ثانیه هم نباید آنها را از دست بدهیم. برای لژیون سردار که قرار است من را به آن جهانبینی مالی برساند؛ خیلی از افراد هستند که لحظهشماری برای حضور یک ساعت در ماه، در این لژیون میکنند، امیدوارم که هیچوقت این لحظات را از دست ندهند.

تایپ و ویرایش: همسفر مهناز رهجوی راهنما همسفر راضیه (لژیون چهارم)
عکاس: همسفر اکرم رهجوی راهنما همسفر فاطمه (لژیون اول)
ارسال: همسفر سمیه رهجوی راهنما همسفر زینب (لژیون دوم) دبیر سایت
همسفران نمایندگی وکیلی یزد
- تعداد بازدید از این مطلب :
232