دلنوشته خود را به نام خداوندی آغاز میکنم که یک صندلی خالی در کنگره برای من کنار گذاشت. زمانی که از خودت و دنیای اطرافت ناامیدی، زمانی که همه مسیرها برایت ناپدید میشود و فقط یه فکر در سرت میچرخد(دیگر قادر به ادامه نیستم)
آن زمان که من کتاب ۶۰درجه زیر صفر را در دست گرفتم و شروع به خواندن آن کردم، حسی بود که نمیتوان آن را بیان کرد گویی کسی با من سخن میگفت، گویی همه چیز درباره من مهسا نوشته شده بود. آری! لنگر کشتی را بکش، با نیروی عقل و ایمان میتوان به درجات بالایی رسید؛ اما من مبهوت بودم.
سرمای وحشتناک و تاریکیها مسیر خود را پیدا کرده بود و با سرعت رخنه بر جسم و جانم میکشید، جسمی که سالها مورد هجوم نیروهای تخریبی قرار گرفت و با چنگالهای درنده خود من را به اعماق تاریکیها کشانده بود، در همان زمان به وادی اول برخوردم که میگفت با تفکر ساختارها آغاز میگردد و بدون تفکر، آنچه هست رو به زوال میرود؛ این جمله برای من یک چراغ کوچک میان تاریکیهای وسیع شد.
به یاد دارم روزهایی که داشتم فکر میکردم که چرا این چنین شد؟ چرا این همه اضطراب و نگرانی ... کمکم فهمیدم که باید مسیری را پیدا کنم اما؛ قبل آن باید یک ساختاری در ذهن خود بسازم. آن روزها گویی همه جسم و جان من یخ زده بود و در سرمایی سوزان به سر میبردم، حس عجیبی بود که به من میگفت: دیگر نمیشود، دیگر نمیتوان ادامه داد؛ مانند این بود که در یک سرمای منفی ۶۰درجه گیر کردی و همه تلاش خود را کردی حرکت کنی؛ اما پاهای یخ زده اجازه حرکت را به من نمیداد، اجازه تنفس را به من نمیداد.
در همین تاریکیها و سرما صدایی بسیار ضعیف در قلب یخ زدهام شروع کرد به زمزمه کردن که باید فکر کنی مهسا، باید کاری کنی. آن زمان نمیدانستم تفکر یعنی چی و فقط میدانستم باید یک قدمی بردارم حتی با پاهای خسته، حتی اگر توان راه رفتن را ندارم، حتی اگر زخمی هستم، من شروع کردم با همه دلشکستگیهای خود شروع کردم؛ زیرا من یاد گرفتم که انسان تا آخرین لحظه باید دست از تلاش برندارد.
متوجه شدم که باید فکر خود را تغییر بدهم. یاد گرفتم که تفکر یعنی چی؟ یاد گرفتم که بدون تفکر، هیچ ساختاری شکل نمیگیرد. با تفکر چراغی کوچک در ذهن من روشن شد، چراغی که هر روز بیشتر درخشانتر میشد. شروع به نوشتن و گوش دادن سیدیها کرد، مشارکت کردم، همین جرقههای کوچک بود که باعث شد احساس کنم میشود دوباره نفس کشید، میشود از سرمای منفی ۶۰درجه عبور کرد و گرمای محبت را لمس کرد.
این مسیر آسان نیست، گاهی زمین میخوری، گاهی ناامید میشوی، گاهی دلت میخواهد همه چیز را رها کنی؛ اما وادی اول گفت همه چیز از یک فکر شروع میشود و من نباید ناامید باشم؛ زیرا با ناامیدی نجنگیده باخت را باید قبول میکردم؛ بنابراین باید حرکت میکردم و به دانایی میرسیدم، باید از ضد ارزشیها دوری میکردم، من در این مسیر باید صبر کردن و تلاش و کوشش را یاد بگیرم برای رسیدن به خواسته های خود باید حرکت کنم تا در انتها به محبت واقعی برسم.
نویسنده: همسفر مهسا رهجوی راهنما مهدیه (لژیون هشتم)
رابط خبری: همسفر فاطمه رهجوی راهنما همسفر مهدیه (لژیون هشتم)
ارسال: همسفر زهرا رهجوی راهنما همسفر خدیجه (لژیون چهارم)
همسفران نمایندگی حافظ
- تعداد بازدید از این مطلب :
47