English Version
This Site Is Available In English

دوباره نفس کشیدن را آموختم

دوباره نفس کشیدن را آموختم

از تاریکی تا روشنایی؛
از همان روزهایی که دیگر هیچ‌ چیز برای من رنگ نداشت، از همان لحظه‌هایی که لبخند، فقط یک نقاب بود و درد چیزی فراتر از یک احساس بود آمدم به جایی که نه آشنا بود نه شبیه هیچ خانه‌ای که قبلاً شناخته بودم. نمی‌دانم چرا؟! از همان ابتدا آرامشی در آن جاری بود مثل اینکه قبل از آنکه بیایم دلم آمده بود.

نمی‌دانستم قرار است چه اتفاقی بیفتد فقط می‌دانستم دیگر از خودم خسته‌ شده بودم، از افکاری که شب‌ها به خاطر آن خوابم نمی‌برد، از احساس بی‌پناهی، از اینکه کسی صدایم را نمی‌شنود. در کنگره کسی نگفت چه کار باید بکنم فقط راه را نشانم دادند و من بعد از سال‌ها، اختیار مسیر را به‌ دست گرفتم.

دوباره نفس کشیدن را آموختم نه با قفسه‌ای پر از درد، بلکه با دلی که ذره‌ذره‌ سبک شد. کنگره برای من فقط مکان نبود، مأمنی شد برای احیای تمام آن چیزی که خیال‌ می‌کردم از دست رفته است. آنجا صدایم شنیده شد، بدون اینکه داد بزنم نگاهم دیده شد بی آنکه بخواهم نقش بازی کنم و اشکم برای اولین‌بار سبک بود، نه از رنج، بلکه از درک شدن.

راهنمایم برای من نه فقط یک همراه، بلکه چراغی بود که در تاریکی‌های درونم روشنی بخشید و با مهربانی‌ خودش نشان داد که مسیر رهایی، قابل پیمودن است. وقتی نگاهش گرم بود،  واژه‌هایش تا عمق وجودم می‌نشست‌ و مرا نه قضاوت، نه ترحم و مثل نوری در انتهای یک راه تاریک بود. راهنما برای من فقط یک انسان نبود، چراغی در شب‌های تاریکم بود، واژه‌هایش سنگ‌هایی شدند برای ساخت دیوار ایمنی دلم.

بعضی واژه‌ها در کنگره شکل تازه‌ای برایم پیدا کردند، مثل محبت، دانایی و حتی  عشق که دیگر تنها یک احساس گنگ نبود. یاد گرفتم که نجات، یعنی تغییر.

نجات، یعنی قبول کنم که مسئول من هستم نه دیگران، دنیا و گذشته. یاد گرفتم که اگر بخواهم می‌شود آرام‌آرام نه یک‌شبه؛ اما واقعی، عمیق و ماندگار. وادی‌ها جاده‌های درونی‌ام شدند، یکی یکی عبور کردم، با اشک، لبخند و گاهی زمین خوردم؛ اما فرق داشت این‌بار برای برخاستن آمده بودم، نه ماندن در خاک. امروز دیگر آن آدم قبلی نیستم، هنوز هم سختی هست؛ اما من ایستاده‌ام. باور دارم هیچ مخلوقی بیهوده قدم به حیات ننهاده است و من حالا دیگر بیهوده نیستم،  نه بودنم نه راه رفتنم؛ چون یاد گرفته‌ام: اگر باوری در کار نباشد، ساختنی هم در کار نخواهد بود.

روزهایی بود که فکر می‌کردم شکسته‌ام که چیزی از من نمانده است، جز تکه‌تکه‌هایی از خاطرات تلخ؛ اما حالا به گذشته که نگاه می‌کنم، می‌فهمم آن شکست پایان نبود آغاز فهمیدن خودم بود. در کنگره با سکوت، گوش دادن و نوشتن یاد گرفتم دردها اگر فهمیده شوند، اگر در آغوش مهربانی و آموزش آرام بگیرند، می‌توانند به خاکی حاصل‌خیز تبدیل شوند.

برای روییدن انسان تازه‌ای در درونم، هر بار که وادی جدیدی را خواندم، احساس کردم پنجره‌ای درون من باز می‌شود و گاهی فقط یک جمله می‌توانست شب‌هایم را آرام کند، مثل نوری که از یک ترک کوچک، به درون اتاق تاریک نفوذ می‌کند. من یاد گرفتم که هیچ‌کس نمی‌تواند مرا نجات دهد، جز خودم؛ اما بودن در کنار کسانی که نجات را می‌دانند، راه را کوتاه‌تر می‌کند.

راهنمایم، نه معجزه‌گر بود و نه پیامبر؛ اما پیامِ نجات را در دل من کاشت، با رفتارش، صداقتش و سکوت‌های پرمعنایش. من با کنگره آشنا نشدم، من با کنگره دوباره متولد شدم.

یاد گرفتم که زندگی فقط نفس کشیدن نیست؛ باید جان داشت و باید حرکت کرد. وادی به وادی، مثل پلک‌هایی که یکی‌یکی باز می‌شوند، چشم دلم باز شد. دیدم آن‌چه را که سال‌ها از من پنهان مانده بود خودم را، انسانی که لایق عشق، آرامش و  رهایی بود. امروز دیگر خودم را دوست دارم، نه از روی خودخواهی، بلکه چون فهمیده‌ام اگر خودم را نبخشم، نمی‌توانم هیچ‌کس دیگری را دوست بدارم. آموختم که محبت کردن اول از درون من آغاز می‌شود. وقتی دل من نرم باشد، نگاهم مهربان می‌شود و این‌جاست که نور از چشم‌هایم جاری می‌شود.

هر بار که به تازه‌واردی لبخند می‌زنم، در دلم می‌گویم: کاش بداند چه گنجی در این خانه نهفته است، کاش بماند، ببیند و باور کند. کنگره به من نیرویی داد که هیچ‌کس در دنیا نتوانست بدهد نه از جنس پول و نه از جنس قدرت بود، بلکه از جنس «فهمیدن» بود و چه معجزه‌ایست، اگر کسی تو را بفهمد و حالا که ایستاده‌ام اینجا نه در پایان مسیر که در میانه‌ آن می‌دانم هنوز چیزهای زیادی هست که باید یاد بگیرم.

پایان این دلنوشته، آغاز هزار دلنوشته‌ دیگر است، چرا که من از نو نوشته‌ام خودم را، حرف به حرف، وادی به وادی، تا برسم به معنای واقعی زندگی…

نویسنده: همسفر مهسا رهجوی راهنما همسفر سمیرا (لژیون بیست و چهارم)
رابط خبری: همسفر نرگس رهجوی راهنما همسفر سمیرا (لژیون بیست و چهارم)
عکاس: همسفر فاطمه رهجوی راهنما همسفر زهرا (لژیون دوازدهم)
ویرایش و ارسال: همسفر آرزو رهجوی راهنما همسفر هاجر (لژیون هفتم)نگهبان سایت
همسفران نمایندگی میرداماد اصفهان

 

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .