من همیشه به زندگی امید داشتم؛ به اتفاقهای خوب، به چیزی که نیست؛ ولی ممکن است که پیش بیایند. به نوری که نیست؛ ولی ممکن است که بتابد. من امید دارم به همهٔ آن چیزهایی که در قلبم میگذرد.
وقتی که من ازدواج کردم، با اینکه با مسافرم فامیل بودیم؛ ولی شناختی از هم نداشتیم، جز چند باری که یکدیگر را دیده بودیم. به امید خدا زندگی مشترکمان را شروع کردیم و بهخاطر شغل همسرم، به شهر اصفهان نقلمکان کردیم. بعد از گذشت مدت کوتاهی از ازدواجمان، صاحب بچه شدیم. من هنوز آمادگی مادر شدن را نداشتم و خیلی شوکه شده بودم؛ ولی مسافرم خیلی خوشحال بود. وقتی که پسرم به دنیا آمد، زندگیمان گلستان شد.
خدا را شکر همه چیز خوب بود. تا اینکه مسافرم اخلاقش تغییر کرد. به همه چیز پیله میکرد. از زمینوزمان شاکی بود و من نمیدانستم که همسرم مصرفکننده شده است، دیگر کار از کار گذشته بود. وقتی که این موضوع را فهمیدم؛ شکستم، شکستم و خرد شدم.
دعوا و مرافعه هر روز خوراکمان شده بود. من میگفتم که یا باید ترک کنی یا من ترکت میکنم. با پرویی تمام میگفت که برو، گاهی تصمیم میگرفتم که قید همه چیز را بزنم و بروم؛ ولی کجا؟ یکصدایی از درونم به من میگفت که همه چیز درست میشود.
فکر بچهها را میکردم. نه پای رفتن داشتم، نه دل ماندن. بعد از مدتی، توسط برادر همسرم که در کنگره در حال درمان بود، با کنگره آشنا شدیم. من میدیدم که او هر روز حالش بهتر میشود. از ایشان کمک خواستم و اینگونه شد که همسرم وارد کنگره شد و سفرش را شروع کرد.
همه چیز خوب بود. از من خواست که او را همراهی کنم و همسفرش باشم. من هم چون شرایط روحی خوبی نداشتم، باکمالمیل قبول کردم و همراهش به کنگره رفتم. خلاصه همه چیز خوب بود تا اینکه چهار ماه سفر بودیم، تصمیم گرفتیم که به زنجان نقلمکان کنیم و این بزرگترین اشتباهمان بود.
تصمیم گرفتیم ادامۀ سفر را در زنجان ادامه دهیم؛ ولی تا در خانه جدید جابهجا بشویم و نمایندگی را پیدا کنیم، یک ماه طول کشید و مسافرم سفرش را خراب کرد و انگار غم عالم بر سرم ریخت؛ ولی من خودم همچنان در کنگره حضور داشتم؛ زیرا تنها جایی بود که من آرامش میگرفتم و حالم خوب میشد. گاهی کم میآوردم و متوقف میشدم؛ ولی با راهنمایی، راهنمای خوبم همسفر اعظم دوباره باقدرت ادامه میدادم. همیشه به من میگفتند که تلاشت را بکن، انشاءالله به نتیجه خواهی رسید.
خدا را شکر تلاشهای من بیثمر نبود. بالأخره دوباره مسافرم به کنگره آمد و الان هم چند ماهی هست که سفرمان را شروع کردهایم و به لطف خدا و کنگره حالش خوب است و حال من هم خوب است. من این حال خوبم را مدیون راهنمای خوبم همسفر اعظم هستم. دستشان را میبوسم و مدیون آقای مهندس هستم. از خدا طول عمر باعزت برای ایشان خواستار هستم. امیدوارم من و مسافرم قدر آقای مهندس و قدر کنگره را بدانیم و قدردان زحمتهای راهنماهایمان باشیم.
نویسنده: همسفر لیلا رهجوی راهنما همسفر اعظم (لژیون ششم)
ویرایش: همسفر نعیمه رهجوی راهنما همسفر رویا (لژیون هشتم) دبیر اول سایت
تنظیم و ارسال: همسفر زهرا رهجوی راهنما همسفر اعظم (لژیون ششم) نگهبان سایت
همسفران نمایندگی زنجان
- تعداد بازدید از این مطلب :
202