مکانی همانند بهشت، سال 1397 بود که برای اولین بار کتاب «کیمیاگر» را خواندم. نوشتههایش عجیب به دلم مینشست و روحم را آرام میکرد. احساس میکردم کسی دارد دقیقاً حرف دل من را میزند. کتاب را بستم و نگاهم را به سقف دوختم، دلم سمت خدا رفت و آرامآرام با او حرف زدم. با خود گفتم خدایا، چند سؤال دارم که هیچکس جوابی برایش نداده است.
پیامبران و آدمهای بزرگی را فرستادی؛ اما اکنون نیستند یا اگر هم هستند، ما نمیشناسیم و نمیتوانیم به آنها برسیم. قرآن را نازل کردی؛ اما برای ما سخت و سنگین است و بعضی قسمتها مفهومش را نمیفهمیم؛ پس چطور باید به آن عمل کنیم؟ نماز میخوانیم و روزه میگیریم؛ ولی اکثر اوقات از روی عادت و تکلیف برای ما شده است، نه با عشق، نه با فهم، فقط تکرار میکنیم.
میگویند: «از خودشناسی به خداشناسی میرسی»؛ اما معنای آن چیست؟ این جمله قشنگ است؛ اما نقطه شروعش کجاست؟ نویسنده این کتاب خارجی، چقدر زیبا نوشته است. کاش ایرانی بود و میدیدمش، کاش از خودش یاد میگرفتم. خدایا چرا من اینجا هستم؟ چرا من صدیقه آفریده شدم؟ زندگیام تکراری و خستهکننده شده بود. هر روز مثل دیروز و دیروز مثل روزهای قبل.
مگر نه اینکه بزرگان گفتهاند: «اگر امروزت مثل دیروزت باشد، مردهای!» من دنبال نوری بودم، دنبال یک نشانه از آسمان. دلم میخواست کسی بیاید و راه را نشانم بدهد.
بعد از 2 سال، یک مسیر تازه پیش رویم باز شد. ورودم به کنگره60 آغاز یک معجزه بود. آنجا آدمهایی را دیدم که پاسخ سؤالاتم بودند از جمله جناب مهندس، استادان و راهنمایانی که هر کدام نوری بودند. یاد گرفتم خدا هنوز هم حرف میزند؛ فقط باید گوش داد. یاد گرفتم که زنده بودن، یعنی در حال حرکت بودن. کنگره کلاس درس زندگیام شد، نقطه عطف وجودم شد.
جایی که یاد گرفتم چگونه ببینم، بفهمم و انتخاب کنم. یاد گرفتم که اختیار، یعنی قدرت تصمیمگیری درست و دیدگاهم تغییر کرد و نگاهم به زندگی تازه شد، حالم بهتر شده بود، آرامتر، عمیقتر و شادتر شدم و جهانم عوض شد، مثل کسی که تازه متولد شده باشد.
وادیها، چراغی در دل شب تاریک من شدند. درسهای کنگره نوری بود که به قلب خاموشم تابیده شد. یاد گرفتم با دانایی زندگی کنم، نه با تکرار عادتها، یاد گرفتم هیچکس نجاتم نمیدهد، مگر خودم، یاد گرفتم که خدا همیشه نزدیکتر از رگ گردن است؛ فقط باید از درون با قلب، صدایش کرد.
در کنگره آموختم که عشق، یعنی شناخت و انتخاب. وادیها برایم راه شدند، نه فقط کلمات روی کاغذ. هر وادی نردبانی شد که یک پله بالاتر بروم و به اصل گمشده وجودم، به خودم بازگردم. فهمیدم چرا آنقدر خسته بودم، چرا پر از سؤال بودم.
اکنون در مسیرم، آن نشانه را پیدا کردهام. کنگره برای من فقط یک مکان نبود، بلکه یک بیداری بود، بیداری از خواب سنگین تکرار، بیداری از ناامیدی بود. در دل آموزشهایش نوری هست که اگر بخواهی تو را میگیرد. خدایا شکرت که صدایم را شنیدی و راهی پیش پایم گذاشتی، شکرت که مرا را آفریدی تا شاگرد این مدرسه عشق باشم. من اکنون یک شاگردم، شاگرد مکتب روشنایی، مکتب فهم هستم.
اینجا باید آموخت؛ سپس عمل و تغییر کرد و این آغاز من است، نه پایان یک رنج. من دیگر آن آدم سال سابق نیستم، اکنون بیدارم، بیدار از خواب غفلت، بیدار در مسیر خودشناسی و در این مسیر یک پنجره همیشه باز است. پنجرهای رو به روشنایی که از دل تاریکی به لطف خدا باز شد. هر کدام از ما که خودمان را پیدا کردهایم درسهای کنگره، جهان درونمان را روشن کرد و ما را به شناخت و اصل وجودمان راهنمایی نمود.
خدايا در پایان سپاسگزارم که رهایم نکردی و انسانهای بزرگی را برای تعلیم و تربیت ما آفریدی، سپاسگزارم از جناب مهندس و خانواده محترمشان و همه عزیزان که عاشقانه خدمت میکنند.
نویسنده و رابط خبری: همسفر صدیقه رهجوی راهنما همسفر نفیسه (لژیون بیست و هفتم)
عکاس: همسفر فاطمه رهجوی راهنما همسفر زهرا (لژیون دوازدهم)
ویرایش و ارسال: راهنمای تازهواردین همسفر فریناز نگهبان سایت
همسفران نمایندگی میرداماد اصفهان
- تعداد بازدید از این مطلب :
115